باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

باربدي آقا

بدون عنوان

ديشب بابايي سوغاتيشو گذاشته بود بالاي سرش. صبح يهو با صداي بلند و ذوق اومد اتاق ما و داد كشيد مامان لعيا ببين چي تو اتاقم بود. بعدشم بابايي بيدار شد و ذوق و جيغ و داد و فرياد .... منم خوشحال مثلاً خواستم بخوابم حالا مگه گذاشتن. بعد از يكساعت با سر درد بيدار شدم. با هم رفته بودن نون خريده بودن كه تو راه نمي دونم باربدي آقا چي گفته و ادامه داده به جان خودم راست ميگم. بابايي هم با تعجب پرسيده بود كه تو اينو از كي ياد گرفتي؟ كه باربدي آقا هم گفته: اولين بار نيست كه ميگم خونه مامان بزرگ قبلاً هم گفته بودم. (كلي احساس هنرمند بودن كرده بوده) تا شب هم هيچ جا نرفتيم و فقط بابايي رفت و سبزه رو انداخت بيرون. انقدر ذوق داشت كه همش تو اتاقش بود و با ...
13 فروردين 1391

بدون عنوان

12/1/1391 بعد از صبحونه حاضر شديم رفتيم خونمون با دائي محمد چون انشاءالله امشب بابايي مياد. رسيدم خونه بعد از يكم جابجايي رفتيم حموم. كلي تو حموم بازي كرد و بعدشم نهار و لالا. بعد از ظهر كه بيدار شد كلي كاراي خونه رو كرديم. اخبار شبكه 5 داشت در مورد رباط كريم يه چيزي مي گفت كه باربد آقا يهو با پوز خند گفت: مامان لعيا ميگه رباط كريم. گفتم: خب بگه مگه چيه؟ يعني چي؟  گفت: يعني كريم رباط مي شود. گفتم: يعني دايي كريم ؟ گفت: آره ديگه. بعدشم شام خورديم و منتظر بابايي شديم. بهم گفت: ميدوني بابايي برام چي خريده؟ گفتم :نه (واقعاً هم نمي دونستم). گفت: برام ميكروفن خريده. تو خونه مامان بزرگ كه داشتم باهاش حرف ميزدم در گوشم گفت برات مي...
13 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد