باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

باربدي آقا

سوسيس

ديروز اولين روز كاري سال 90 بود. صبح باربد رو گذاشتم خونه مامان بزرگ و ساعت حدود يازده بود كه زنگ زدم هنوز بيدار نشده بودند. ساعت دوازده خاله مريم زنگ زد وگفت بيا باربد رو ببر. خونه رو گذاشته روي سرش. دو برابر اين بچه ها شلوغ ميكنه يا مي رقصه يا مي‌دوئه يا .... خلاصه كه خيلي اذيت مي‌كنه (ماشاءالله). ساعت سه بود كه رسيدم خونه. رفتم كه بهشون نهار بدم. زهرا و محمدرضا خيلي خوب و راحت غذاشونو خوردن ولي باربدي آقا پدرمو درآورد تا غذاشو خورد. با بدبختي هم بالاخره ساعت پنج بعداز ظهر خوابوندمشون. پريروز كارتون مورچه و مورچه خوار رو داشت مي داد اون قسمتش كه مورچه سوسيس داره مي بره. مورچه خوار بهش مي گيره سلام سوسيس. خلاصه كه بابايي به...
7 فروردين 1390

اتوبوس سواري

29/12/1389 منو بابدي آقا از ديشب مونديم خونه مامان بزرگ كه بابا بره و به كاراي خونه برسه. نزديكهاي ظهر با خاله نرگس و دايي كريم رفتيم فروشگاه رفاه. اولين بار بود كه با باربدي سوار بي آرتي شديم. خيلي خوشش اومده بود و خوشحال بود كلي. خاله نرگس اينقدر خسته شده بود داشت مي‌مرد. هي مي‌گفت لعيا تو رژيم گرفتن نمي‌خواهي. هر روز باربد رو ببر بيرون. كلي لاغر مي‌شي. دايي هم كه با اون وزنش به هن هن افتاده بود. البته به باربد خيلي خوش گذشت. از توي قفسه خوراكي، وسائل خونه ... بر مي‌داشت و مي‌ذاشت توي سبد. بعد دايي مي‌ذاشت سر جاش و اين كار هي تكرار مي‌شد. سال 89 هم تموم شد با همه بديهاش و خوبي هاش. بستري شدن باربد توي بيمارستان بدترين خاطره ...
6 فروردين 1390

دفاع جانانه

5/1/90 . ساعت تقريباً يك و چهل دقيقه بامداد بودكه از خونه مامان بزرگ اومديم خونه. چون زهرا و محمد رضا اومدن تهران. داشتم مثل هميشه با بدبختي گوشوارمو در مي آوردم كه در نمي يومد. بابايي خيلي بد كشيدو در آورد. از درد يه جيغ كشيدمو ضعف كردم افتادم روي تخت. باربدي اومد بالاي سرم و دست كشيد صورتم و گفت نازي نازي. بعد رفت بيرون از اتاق و به بابايي گفت: مامانمو چيكار كردي و يه صدايي اومد مثل سيلي زدن. كه از قرار رو پاي بابايي زده بود.ديگه غصه ندارم يه مدافع سرسخت دارم حقمو مي تونه بگيره   . بعد بازم اومد پيش و بازم نازي نازي صورتمو و پاهامو. بازم رفت و جملشو تكرار كرد ولي ايندفعه بابايي دنبالش كر و باربد هم فرار كرد اومد تو ...
6 فروردين 1390

ماهيگيري

روز آخز كاري سال 1389 باربدي آقا اومد شركت. خيلي وقت بود كه صبحها بيرون نبرده بودمش بخاطر همين تا لباساشو پوشوندم بيدار شد. و از وقتي رسيديم ادره دويد. ساعت 11:30 توي بغل خاله هدي خوابش برد. بعدشم خاله كتي ما رو رسوند تا خيابان كار و تجارت با خاله نرگس رفتيم طلا فروشي. كه يهو يه آقا گفت: خانم اين بچه دستش خيس شده. نگاه كردم ديدم تا آرنجش خيس آبه. گوشه مغازه يه گلدونه شيشه اي بود.گفت: دستم رو كردم توي آب ماهي بگيرم. كه آقاهه هر هر مي خنديد. بعد گفت: خانم ماشاءالله. خدا براتون حفظش كنه. قيافه من ديدني بود گفتم: بله خيلي ممنون.مجبور شدم توي خيابون لباساشو عوض كنم. ...
6 فروردين 1390

آمریکا

ديروز از صبح خونه بوديم. شب رفتيم كه وسايله هفت سين رو بگيريم. داشتيم بر مي‌گشتيم كه با بابايي صحبت ميكرد و من بهش ياد مي‌دادم و تكرار مي‌كرد. به بابا گفت: بابا شدي براي چي . باباش گفت مي‌برمت دوبي. بعد باربد گفت: نه چقدر دبي دبي دبي. در گوشش گفتم:بگو ما رو ببر آمريكا. بعد بلند داد كشيد: نه آمريكا نه. ما رو ببر فروشگاه قاقالي لي فروشي. كلي خنديدم. كه فروشگاه قاقا فروشي بهتر از آمريكاست. ...
28 اسفند 1389

خونه تکونی

پنج شنبه از صبح داشتيم خونه تكوني مي كرديم. آشپزخونه رو. مرگو جلوی چشمام دیدم .اینقدر که اذیتم کرد. ...
28 اسفند 1389

لپ تاپ

چهارشنبه به خاله مريم گفتم كه برابد رو ببره خونه مامان بزرگ منم از اداره مستقيم برم اونجا كه خاله مريم زنگ زد و گفت كه اومده درو ببنده كليد پشت در جامونده درو هم بسته. مجبور شدم با سرويس برم خونه. از سوپري پيچ گوشتي گرفتم باز نشد. از همسايه گرفتم باز نشد. خلاصه كه زنگ زدم به پيمان و خودم رفتم خونه مامان بزرگ. خيلي اعصابم خورد شد. شب سررسيد دائي رحمان رو برداشت و جلدشو باز كرد و گفت اين لپ تاپه منه. خلاصه كه توش داشت كارتون مي ديد كه شارژش هم تموم شد و زد به شارژ و لپ تاپشو هم آورد خونمون. ...
28 اسفند 1389

ساندويچ مثلثي

ديروز توي اداره جوايز مسابقه قرآن در خانه را قرعه كشي كردند و اولين بار بنده در قرعه كشي برنده شدم. جايزه ساندويچ ميكر بود. البته خاله كتي پاسخنامه رو پر كرده بود. مرسي خاله كتي. خاله افسانه گفت: صبحونه براي باربدي ساندويچ درست كن. تو خونه براش باز كردم و توضيح دادم كه چيه و گفتم كه برات ساندويچ مثلثي مي خوام درست كنم. چون هفته پيش براش براي اولين بار كلاب خريده بودم تا ديد گفت: مامان ساندويچ مثلثيه. خلاصه كه بعد از ظهر براش يكي با پنير ورقه اي و گردو درست كردم خورد و گفت ايندفعه با پنير گودا درست كن. عجيب بود كه خورد و بعد هم شيرش رو خورد. ماشاءالله. خدا رو شكر. شب هم دعوت بوديم خونه عمو محمد رضا و خاله فروغ به صرف خورد...
25 اسفند 1389

نصيحت باربدي

بعد از ظهر از خواب بيدار شديم. اول كه بيدار نمي‌شد و مي‌گفت لالا دارم. چراغها رو روشن كردم. داد كشيد و خاموش كرد و باز هم خوابيد. تلويزيون رو روشن كردم و گفتم: پس خودم كارتون مي‌بينم.گوشاشو گرفت و گفت كَمِش كن. لالا دارم. گفتم باشه پس مي رم شير با قاقالي‌لي بخورم. اينو كه گفتم پريد توي آشپزخونه. در عين حال كه شيرشو مي خورد. تلويزيون مي ديديم. داشت چهارشنبه سوري و ترقه و آتيش و ... نشون مي داد. كه يهو گفت: مامان خاله نرگس از اينا خريده. (خاله نرگس هر سال مي‌خره. نمي دونم اين آقا امسال چه جوري ديده كه نرگس خريده) گفتم آره. به خاله بايد چي بگيم. گفت: به خاله مي‌گم اينا خطرناكه. از توي كيسه در نيار. آتيش مي گيري. گفتم: زنگ بزنيم. به خاله بگيم ...
24 اسفند 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد