عشقولانه
شنبه 24/10/1390 باربدي آقا عادت كرده و دوازده ظهر زودتر از خواب بيدار نمي شه. بالاخره بيدار شد. امروز از صبح با من عشقولانه داره. راه مي ره بوسم مي كنه و همش بهم جسبه همش بهم مي گه مامان لعيا خيلي دوست دارم خلاصه كه خيلي روز خوبيه. بهم مي گفت بابايي هر چي بهت گفت به من بگو برم بكشمش. نمي دونم اين روزها كه خيلي پيشش بودم اينجوري شده يا ... اصلاً خودم خوب نيستم و غصه فردا و رفتن به اداره داره منو مي كشه. ايكاش مي شد كه ديگه نرم اداره. شب هم مي خواستيم بخوابيم شايد نزديك يك ساعت و نيم سه تايي تو تختخواب داشتيم بازي مي كرديم. حالا مگه باربدي آقا خوابش مي برد منم خوابم پريده بود به باربدي آقا گفت: خوابم پريده بهم برگشته ميگه: اگه خوابت پريده پ...
نویسنده :
لعيا خاني
13:48