باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

باربدي آقا

عشقولانه

شنبه 24/10/1390 باربدي آقا عادت كرده و دوازده ظهر زودتر از خواب بيدار نمي شه. بالاخره بيدار شد. امروز از صبح با من عشقولانه داره. راه مي ره بوسم مي كنه و همش بهم جسبه همش بهم مي گه مامان لعيا خيلي دوست دارم خلاصه كه خيلي روز خوبيه. بهم مي گفت بابايي هر چي بهت گفت به من بگو برم بكشمش. نمي دونم اين روزها كه خيلي پيشش بودم اينجوري شده يا ... اصلاً خودم خوب نيستم و غصه فردا و رفتن به اداره داره منو مي كشه. ايكاش مي شد كه ديگه نرم اداره. شب هم مي خواستيم بخوابيم شايد نزديك يك ساعت و نيم سه تايي تو تختخواب داشتيم بازي مي كرديم. حالا مگه باربدي آقا خوابش مي برد منم خوابم پريده بود به باربدي آقا گفت: خوابم پريده بهم برگشته ميگه: اگه خوابت پريده پ...
25 دی 1390

بدون عنوان

جمعه 23/10/1390 از ديروز قرار بود كه امروز با بابايي برن برف بازي. كلي اصرار كرد كه مامان لعيا تو هم بيا  با هم به بابايي گوله برف پرتاب كنيم كه منم با تمام كارهايي كه داشتم قبول كردم. ميخواستيم بعد از صبحونه بريم كه هر كاري كرديم صبحونه بخوره نخورد كه نخورد. گفت باربد اگه نخوري برف بازي نمي ري ها. بهم گفت: صبحونه نمي خوام برف بازي هم نمي خوام تو اتاقم پازل بازي مي كنم. مامان لعيا ميدوني از كي پازل بازي نكرديم.  خلاصه كه توچال هم نرفتيم. شب رفتيم خونه مامان بزرگ اينقدر شلوغ كرد كه حد نداشت. اصلاً يه لحظه آروم و قرار نداشت. ...
25 دی 1390

داستان

پنجشنبه 22/10/1390 شب با خاله فروغ و عمو محمدرضا رفتيم رستوران. بابايي شروع كرد به تعريف كردن داستان رفتنش و بعد هم من به تعريف كردن داستان ورودمون كه به اشتباه سالن ترانزيت رفته بودم. يهو باربدي آقا گفت: همه هيس. حالا من مي خوام داستان خودم رو بگم: عمو محمدرضا منو مامانم تو فرودگاه مي خواستيم بريم پاسپورتمون رو مهر بزنن گم شديم. من و بابايي رفتيم سينما فيلم آرتور. كلي خنديدم. كه اين فسقل هم براي خودش داستان داره. ...
25 دی 1390

حساب و كتاب

سه شنبه 21/10/1390 اومدم خونه حاضر شديم و با سوغاتي هاي خانواده بنده رفتيم خونه مامان بزرگ. يه كوله پشتي براش خريدم اونم گفت ببريم. خلاصه رفتيم تا رسيديم خونه مامان بزرگ دولا شد كامل و گفت: خاله مريم كوله پشتيمو ببينيد. و اين سريال در مورد همه دايي ها هم تكرار شد. بعدشم رفت خونه خاله صوري كه اونجا به خاله صوري گفته بود: خاله صوري اينو (كوله پشتي) خريدم 7 درهم يعني سه تومن. پسرم حسابي سرش تو حساب كتاب (كوله پشتيشو نزديك بيست تومن خريدم ميگه سه تومن) اينجوري حساب كتابش به بابايي رفته. واي ديگه تركيده بودن از خنده. ...
25 دی 1390

تهران

دوشنبه 19/10/1390 صبح بابايي زنگ زد تهران كه بليطش رو چك كنه ولي نبود كه نبود. از همون جا از طريق يكي از همكاراي سابقش بليط يكطرفه خريديم. بعد از ظهر هم رفت بليطش رو گرفت و ساعت هشت بود كه فرودگاه بوديم كلي گشتيم. يه درخت كريمس گذاشته بودن و با چند تا آدم كه متحرك بود حالا مگه باربدي آقا اونا ول مي كرد همش مي رفت پيش اونها كلي هم بابايي ازش عكس انداخت. خلاصه كه رفتيم و با كلي ذوق باربدي آقا كه بهم گفت من اگه كاراي خوبي بكنم تو بازم منو مي ياري اينجا و قرار شد كه حتماً بياريمش. انشاءالله ساعت حدود چهار صبح بود كه از فرودگاه زديم بيرون. گفتم باربدي آقا بخواب. گفت خوابم نمي ياد ولي تا چشماشو بست خوابيد قربونش برم. خدا رو شكر سه شنبه و چهرشنبه...
25 دی 1390

بليط بابايي

يكشنبه 18/10/1390 خداي من چقدر امروز دويد غذا هم در حد ذره خورده بود ها ولي ميدويد ها. اصلاً عجيب و غريب. ماشاءالله فردا شب ساعت 12:55 شب ميريم تهران. بخاطر همين ساعت 12:55 امشب بابايي رفت اينترنت كه چكينگ آن لاين كنه كه ديد اي داد و بيداد كه اسم بابايي توي ليست مسافرها نيست. بخاطر اينكه بليط رفت رو كنسل كرده برگشت هم خود به خود كنسل ميشه. اعصاب خردي شروع شد. ...
25 دی 1390

مامانه جديد

جمعه 16/10/1390 صبح بيدار شديم رفتيم لب دريا. بماند كه بابايي مي خواست يه جاي جديد ببره كه گم شد و راه نيم ساعته رو دو ساعت و نيم تو راه بوديم. وقتي رسيديم باربدي آقا رو لخت كرديم و فرستاديم  دريا كلي بازي كرد ولي به قول خودش يخ بنده شد (يعني يخ زد) كه يكساعت نشد كه برگشتيم بازهم پاساژ گردي. ساعت شش و ربع بعداز ظهر باربدي آقا با بابايي رفتند سينما فيلم آرتور. (باربدي آقا اولين باري بود كه رفت سينما). داشت ميرفت از هم خداحافظي كردني بهم گفت: مي رم يه مامانه جديد پيدا كنم. منو مي گي بهش گفت: پس منم برم يه پسره جديد پيداكنم؟ (ناخداگاه بغض كردم ولي خودم رو خيلي كنترل كردم) خلاصه رفتن و منم رفتم دنباله كارهاي خودم. وقتي برگشت بهم گفت...
25 دی 1390

افسردگي

پنجشنبه 15/10/90 بعد از صبحونه زديم بيرون. ماركهايي كه هميشه دو روز وقتم رو ميگيره و براي باربدي آقا خريد مي كنم هيچكدوم نه تنها تخفيف نداشت گرونتر از هر سال هم بود با اين قيمت دلار تو مملكت ما هم كه خيلي مي شد. خلاصه كه افسردگي به تمام معني. باربدي آقا ولي خيلي سرگرممون كرد چون دو روزه بعد از آهنگ پت و مت، آهنگ بالتازار رو مي خونه و هر چي ميبينه با آهنگ بالتازار مي خونتش. مثلاً امروز مي خوند پُ پُليسي پُ پُليسي پُليســــــــــــــــــــــــي پُليسي (آخريه با صداي بم) خوب بود خدا رو شكر روز اول خوش گذشت. ...
25 دی 1390

شروع مسافرت

چهارشنبه 14/10/90 بابايي ساعت سه بعد از ظهر اومد دنبالم بريم خونه تو راه خونه همش داشت با موبايلش حرف مي زند و دعوا. حالا داستان از اين قرار بود كه اشتباهاً براي بابايي ويزاي تجاري گرفتن و بايد قبل از ساعت 12 شب برسه اونجا در صورتيكه بليط ما ساعت 9:20 شبه. حالا قرار شد با پرواز ساعت 7:30 بابايي بره و ما همون ساعته خودمون بريم. مگه باربدي آقا آروم مي گيره كه الا و لله بابا رو مي خوام آخر بهش گفتم كه هواپيماي بابايي تلويزيون نداره ولي هواپيماي ما تلويزيون داره كلي ذوق كرد. خلاصه كه رفتيم و بابايي هم موفق شد كه ساعت 11:45 مهر ورود به پاسپورتش خود. خدا رو شكر. باربدي آقا هم تا بابايي رو تو فرودگاه ديد با انگشت اشاره نشونش داد و هر هر خنديد و ...
25 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد