باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

باربدي آقا

آمریکا

ديروز از صبح خونه بوديم. شب رفتيم كه وسايله هفت سين رو بگيريم. داشتيم بر مي‌گشتيم كه با بابايي صحبت ميكرد و من بهش ياد مي‌دادم و تكرار مي‌كرد. به بابا گفت: بابا شدي براي چي . باباش گفت مي‌برمت دوبي. بعد باربد گفت: نه چقدر دبي دبي دبي. در گوشش گفتم:بگو ما رو ببر آمريكا. بعد بلند داد كشيد: نه آمريكا نه. ما رو ببر فروشگاه قاقالي لي فروشي. كلي خنديدم. كه فروشگاه قاقا فروشي بهتر از آمريكاست. ...
28 اسفند 1389

خونه تکونی

پنج شنبه از صبح داشتيم خونه تكوني مي كرديم. آشپزخونه رو. مرگو جلوی چشمام دیدم .اینقدر که اذیتم کرد. ...
28 اسفند 1389

لپ تاپ

چهارشنبه به خاله مريم گفتم كه برابد رو ببره خونه مامان بزرگ منم از اداره مستقيم برم اونجا كه خاله مريم زنگ زد و گفت كه اومده درو ببنده كليد پشت در جامونده درو هم بسته. مجبور شدم با سرويس برم خونه. از سوپري پيچ گوشتي گرفتم باز نشد. از همسايه گرفتم باز نشد. خلاصه كه زنگ زدم به پيمان و خودم رفتم خونه مامان بزرگ. خيلي اعصابم خورد شد. شب سررسيد دائي رحمان رو برداشت و جلدشو باز كرد و گفت اين لپ تاپه منه. خلاصه كه توش داشت كارتون مي ديد كه شارژش هم تموم شد و زد به شارژ و لپ تاپشو هم آورد خونمون. ...
28 اسفند 1389

ساندويچ مثلثي

ديروز توي اداره جوايز مسابقه قرآن در خانه را قرعه كشي كردند و اولين بار بنده در قرعه كشي برنده شدم. جايزه ساندويچ ميكر بود. البته خاله كتي پاسخنامه رو پر كرده بود. مرسي خاله كتي. خاله افسانه گفت: صبحونه براي باربدي ساندويچ درست كن. تو خونه براش باز كردم و توضيح دادم كه چيه و گفتم كه برات ساندويچ مثلثي مي خوام درست كنم. چون هفته پيش براش براي اولين بار كلاب خريده بودم تا ديد گفت: مامان ساندويچ مثلثيه. خلاصه كه بعد از ظهر براش يكي با پنير ورقه اي و گردو درست كردم خورد و گفت ايندفعه با پنير گودا درست كن. عجيب بود كه خورد و بعد هم شيرش رو خورد. ماشاءالله. خدا رو شكر. شب هم دعوت بوديم خونه عمو محمد رضا و خاله فروغ به صرف خورد...
25 اسفند 1389

نصيحت باربدي

بعد از ظهر از خواب بيدار شديم. اول كه بيدار نمي‌شد و مي‌گفت لالا دارم. چراغها رو روشن كردم. داد كشيد و خاموش كرد و باز هم خوابيد. تلويزيون رو روشن كردم و گفتم: پس خودم كارتون مي‌بينم.گوشاشو گرفت و گفت كَمِش كن. لالا دارم. گفتم باشه پس مي رم شير با قاقالي‌لي بخورم. اينو كه گفتم پريد توي آشپزخونه. در عين حال كه شيرشو مي خورد. تلويزيون مي ديديم. داشت چهارشنبه سوري و ترقه و آتيش و ... نشون مي داد. كه يهو گفت: مامان خاله نرگس از اينا خريده. (خاله نرگس هر سال مي‌خره. نمي دونم اين آقا امسال چه جوري ديده كه نرگس خريده) گفتم آره. به خاله بايد چي بگيم. گفت: به خاله مي‌گم اينا خطرناكه. از توي كيسه در نيار. آتيش مي گيري. گفتم: زنگ بزنيم. به خاله بگيم ...
24 اسفند 1389

اسپري اكاليپتوس

بعد از ظهر خواب بيدار شد و شير خورد و فوري رفت اسپري اكاليپتوس رو از روي اوپن برداشت و دو دستي شروع كرد به   اسپري كردن. خواست بره توي اتاق ما كه گفتم مامان بده بهت ياد بده (آخه دو دستي با تمام توانش فشار مي داد.) گوش نكرد و دويد منم رفتم دنبالش كه يهو جيغ بنفش كه آي چشم. آقاي برعكس گرفته بود و ريخت توي چشمش. فوري چشماشو و صورتشو با شامپو شستم و زنگ زدم اورژانش كه اونا هم گفتن بايد 10 دقيقه با آب سرد رو به ولرم بشوري. اگه تاري ديد داشت و تنفس به مشكل خورد باز زرنگ بزنيد. قلبم اومد دهنم . سريع باز هم رفتم حسابي شستمش. بهش گفتم مامان منو مي بيني. منو با دست هل مي داد به كنار كه تلوزيون رو ببينه و مي گفت نه .!!!!! خدا رو شكر به ...
23 اسفند 1389

خونه تکونی

ديروز بازهم هر كاري مي‌كردم نمي خوابيد. باز هم با دعوا خوابيديم. از خواب بيدار شد.گفتم مامان باهات دعوا كرد. گفت آره. مامان گفت (در حاليكه انگشت سبابشو گرفته بود بالا) لالا كن ديگه اي بابا. عصر هم شروع كرديم به تميز كردن بخشي از كمد اتاق خودمون بعدش هم رفتيم اتاق باربدي آقا. داشتم كفشهاشو مزتب مي‌كردم و در عين حال با تلفن صحبت مي كرد. باربد هم صندلي ارگشو گذاشته بود زير پاش. داشت با اسباب بازي هاي كمدش بازي مي كرد. كه يهو ديدم تمام دستشاش توي قوطي وازلينه. هر چي هم دستش رسيده كرده اون تو. گوسفند، دندون گير، آلوين، جاي تخم مرغ، مسواك، خمير دندون .... . خلاصه خودشم كه فاجعه. بهش گفتم چیکار می کنی. گفت دارم اسباب بازی هامو می شورم.قيافه من دي...
22 اسفند 1389

خريد

پنجشنبه بالاخره طلسم شكسته شد و بابايي موند خونه. صبح كه از خواب بيدار شد بهش گفتم بابايي خونه است و نرفته سركار. يه ذوقي كرد. نزديك ظهر رفتيم شوش. خيلي خيابونها شلوغ بود ولي به باربد خوش گذشت. هر كاري رو كه مي گفتيم نكن . فوري يه نوشته توي خيابون نشونمون مي‌داد و مي گفت اونجا نوشته بچه ها اون كاري رو كه گفته بوديم انجام نده، بكنند. بهش گفتم بشين. وايسي توي ماشين سرت مي خوره شيشه جلو. بعد مي گفت : اونجا نوشته بچه توي ماشين سرپا وايسيد.   توي شوش هم كه توي يه مغازه يه يكساعتي بوديم كه چيزهايي رو خريده بوديم رو بسته بندي كنه، حسابي اونجا رو ريخت بهم . غذا درست مي كرد. مي كشيد توي بشقاب. با بابايي مي خورد خلاصه كه حسابي بهش خوش گذشت.بعد...
21 اسفند 1389

مرد عنكبكوتي

چهارشنبه (۱۸/۱۲/۸۹) رفتم خونه حاضر شديم رفتيم خونه مامان بزرگ. مي خواستم درو قفل كنك كه دست زد توي جيبش و گفت: مامان بهم قاقا بده بزارم توي جيبم. براي مامان بزرگ ببرم. منم براش شكلات گذاشتم. خاله مريم بهش گفت: باربد پس من چي؟ به مريم گفت: تو چايي بخور. مريم مي گفت از صبح ميگه من مرد عنكَبَكوتي (عنكبوتي) هستم. خونه مامان بزرگ مثل هميشه خيلي بهش خوش گذشت. مثل هميشه بابايي دير اومد و شروع كرد به بازي با باربد. ...
21 اسفند 1389

اسپايدرمن

رفتم خونه ديدم ماشاءالله سرحال در حال دويدنه. يكم با هم سرو كله زديم رفتيم حمام. اينقدر جيغ جيغ كرد كه دعوامون شد. البته جيغ جيغش خوشحالي بود. بعدش هم دو تايي خوابيديم. ديروز اصرار داشت كه اسپايدرمن هستش و از در و ديوار بايد بره بالا (هي محمدرضا رو مسخره كردم سرم اومد). خلاصه كه همش حواسشو پرت مي‌كردم ولي خيلي موفق نبودم. بردمش توي اتاق خودمون. پاهامو بردم روي ديوار و هي روي ديوار راه مي‌رفتم غش غش مي‌خنديد. خودشم كار منو تكرار ميكرد. اين بازي ساده رو يه نيم ساعتي انجام داديم. خلاصه كه حسابي با هم بازي كرديم. خوش گذشت. بابايي هم دو روز زود اومد (ساعت 8:30 شب) چشم خورد. زنگ زد كه ديرتر مي‌يام ساعت از 9:30 گذشته بود كه اومد. و باربد رفت كه ا...
18 اسفند 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد