بام تهران
بعد از ظهر حاضر شديم رفتيم شام بخوريم. تو راه بهم گفت: مامان ببين تو موتور سه نفر سوار شدن. گفتم: وای مامان چقدر زياد. برگشت و بهم گفت: آره آقاهه فكر مي كنه اتوبوسه. كلي خنديديم. (البته يه تقريباً يكسال پيش من اين حرفو زده بودم.) بعد گير داده بود كه ماشين عموم محمد رضا چيه؟ بهش گفت ماشين ندارن و هي مي گفت: چرا؟
شام داشتيم مي خورديم كه عمو محمد رضا و خاله فروغ به جمعمون پيوستن و بعدش با هم رفتيم بام تهران. خيلي بهمون خوش گذشت مخصوصاً به باربدي آقا تا ساعت 5/2 صبح كه اونجا بوديم مي دويد و شيطوني ميكرد. اولين بار بود كه با باربدي آقا رفتيم بام تهران
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی