بازار
امروز بابايي نرفت سركار خونه بود و با هم رفتيم بازار. خوب بود خوش گذشت بعدشم نهار خورديم و تو ماشين نيم ساعت خوابيد تا رسيديم خونه كه ما هم بخوابيم بيدار شد. خسته خمير شديم. نگهش داشتم كه مثلاً بابايي بره بخوابه. ولي مگه گذاشت. هي مي رفت تو اتاق و اذيتش كرد. آخرش هم بيدار شد و رفتيم خونه مامان بزرگ.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی