شروع مسافرت
چهارشنبه 14/10/90
بابايي ساعت سه بعد از ظهر اومد دنبالم بريم خونه تو راه خونه همش داشت با موبايلش حرف مي زند و دعوا. حالا داستان از اين قرار بود كه اشتباهاً براي بابايي ويزاي تجاري گرفتن و بايد قبل از ساعت 12 شب برسه اونجا در صورتيكه بليط ما ساعت 9:20 شبه. حالا قرار شد با پرواز ساعت 7:30 بابايي بره و ما همون ساعته خودمون بريم. مگه باربدي آقا آروم مي گيره كه الا و لله بابا رو مي خوام آخر بهش گفتم كه هواپيماي بابايي تلويزيون نداره ولي هواپيماي ما تلويزيون داره كلي ذوق كرد. خلاصه كه رفتيم و بابايي هم موفق شد كه ساعت 11:45 مهر ورود به پاسپورتش خود. خدا رو شكر. باربدي آقا هم تا بابايي رو تو فرودگاه ديد با انگشت اشاره نشونش داد و هر هر خنديد و گفت: هواپيماي بابايي تلويزيون نداشت. هر هر .
شب هم اومديم بخوابيم بهش گفتم: خوابهاي خوب ببيني. باربدي آقا هم گفت: خوابهاي وسايله دخترونه ببيني كه مي خواهي براي چيستا خانم بخري بعد مي گن حسودي نكن آخه مگه ميشه؟