پرستار
امروز اولين روزي بود كه پرستارش اومد خونه. بماند كه ديشب اصلاً خوب نخوابيدم به عبارتي نخوابيدم و همش استرس داشتم. از پرستارش خيلي مطمئنم ولي ميترسيدم باربدي آقا بد اخلاقي كنه و بهش بد بگذره و گريه كنه. ساعت ده بهش زنگ زدم اولش كه پرستارشو ديده بود بهانه گيري كرده بود ولي خدا رو شكر فوري كنار اومده بود و با هم كلي بازي كرده بودن. رفتم خونه ديدم داره نهار مي خوره. كه بقيه شو من بهش دادم. ازش پرسيدم خاله فردا هم بياد. گفت: آره. بعد از ظهر با هم رفتيم پارك. هوا باروني بود يه خورده هم بارون خورديم.كلي دويد. توي زمين بازي كف پوشها رو نشونم مي داد و مي گفت: مثل پازل مي مونه. چقدر پازل (با ذوق). يه تيكه از فوم ها كنده شده بود. انگار كه از وسط يه ضلع مربع يه مستطيل جداشده باشه. نگاش كرد و گفت: مامان آدما اينجا شلوار درست كردند. (راست مي گفت عين الگو شلوار شده بود.) يه دختر حدود سيزده ساله بالاي سرسره نشسته بود طناب دستش بود و آويزون كرده بود روي سرسره و يه بچه همسن هاي خود باربد پايين سرسره و سر طناب رو گرفته بود داشت ميرفت بالا. حالا باربدي آقا اين صجنه رو ديده چي بگه خوبه؟ بر گشته مي گه : مامان اون خانومه فكر مي كنه اين نينيه مثل ماهي مي مونه. چوب ماهيگيري انداخته ماهي بگيره. بعد با انگشت سبابش نشونش مي داد و مي خنديد. بدو رفت تا اونور زمين بازي و دستش توي دلش مي خنديد. بعد اومد پيش من و گفت مامان بهش خنديم و خندم تموم شد. (قيافه من ديديني بود.) توي راه هم كلي حرف حرف حرف زديم و سوالهاي مختلف و سنگ بازي و ... بعد از خريد كاهو و خيار رفتيم خونه. آشپزخونه رو ريخت بهم تا بابايي بياد. تا ساعت دوازده توي اتاق خودش با بابايي بازي مي كرد و شام خورد و منم نميذاشت برم توي اتاق. بابايي هم همش بهش مي گفت مي خوام دوش بگيرم. مي گفت : نه بيا بازي كنيم. بلاخره راضي شد كه پيش من دارز بكشه و K2 ببينه.