بدون عنوان
صبح با خاله نرگس رفت فرودگاه پيش عمو سعيد تا خاله بليطش رو بگيره. بهش خوش گذشته بود خيلي. خودم خيلي تعجب كردم. بعد هم از خونه به بابايي زنگ زديم و بهش گفت: پيماني روز پدر مبارك. ظهر هم داشتيم پازل بازي ميكرديم. يهو رفت حياط. زود هم اومد و گفت: مامان رفتيم دستشويي جيش كردم. گفتم خودتو شستي؟ گفت: نه. البته پسرم پنج شنبه گذشته هم خونه خودمون رفت دستشويي و خودشو شست و كل تي شرت رو خيس كرده بود. خواب هم نداشت و پاهاش رو برده بود رو ديوار داشت بازي مي كرد كه يهو ديدم همون حالت خوابش برده.
بعد از ظهر دوست دايي مي خواست بغلش كن نذاشته بود. بهش گفته بود: آخه دستات كثيفه. ازش پرسيدم: چرا دستاش كثيفه؟ گفت: آخه دست زده به موتورش. آبروم رو برده. بعدشم هم با هم رفتيم بيرون. من و مامان بزرگ رفتيم آرايشگاه و باربدي آقا با خاله نرگش موند پارك. كه ده دقيقه بعد ديدم اومدن آرايشگاه. آقا فقط غر ميزده و همش مي گفته مامان لعيا. اين هم از وابستگي زياد. شب هم گفتم : مامان بيا حاضر بشيم بريم خونه بابايي مي خواد بياد. گريه مي كرد و مي گفت: نه بابايي ميياد اينجا دنبالمون. با بدبختي ساعت دوازده و نيم شب با دايي و دوستش رفتيم خونه. ميخواستم در و بازكنم گفت: فكر كنم پيماني خونه هست. حالا مگه مي خوابيد. ساعت دو خوابيد منم تا بابايي بياد بيدار بودم ساعت چهار و چهل دقيقه صبح خوابيديم.