احساساتی
رفتم خونه كلي باهاش بازي كردم و خوابيديم. داشتيم مي خوابيديم بهش نگاه كردم و گفتم باربد خيلي دوست دارم. با بغض بهم نگاه كرد و گفت: منم تو رو خيلي دوست دارم.
اونقدر به دلم نشست كه كلي ماچش كردم. ÷سرم جدیداً خیلی احساساتی شده. بعد از ظهر هم خونه مونديم و با هم كلي بازي كرديم. يهو اومد (براي اولين بار) گفت: مامان لعيا مي خوام برات شعر بخونم. و برام شعر خوند.كلي ذوق كردم. بابايي هم ساعت هشت و نيم بود كه اومد خونه. كه شروع به بازي كردند.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی