بزرگ
صبح باهاش صحبت مي كردم بهم گفت: مامان لعيا بيا با هم بخوابيم بعد بريم خونه مامان بزرگ. صبح با پرستارش حموم رفته بود ولي نذاشته بود سرش رو بشوره. گفته بود: شامپو خونه مامان بزرگه. (كه پرستارش سرش رو نشوره). رفتم خونه حاضر شديم رفتيم خونه مامان بزرگ. يه كم يازي كرد و با هم رفتيم پارك حدود يك ساعت و نيم بازي كرد. با يه دختر دوست شد به اسم كيميا. بدون كيميا سُر نمي خورد. چون از باربدي آقا كوچيكتر بود، همش دستشو ميگرفت. احساس بزرگی می کرد. تا کیمیا بره بالای سرسره هیچ کسی رو نمی ذاشت سر بخوره. دستاشو باز می کرد و می گفت: برو. خیلی هوای کیمیا رو داشت. از الان داره یه کار می کنه که حس مادر شوهری من به عروس تقویت بشه (البته از نوع بدش و تُرکیش)
خلاصه خيلي بهش خوش گذشت.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی