همكار
رفتم خونه و با هم لالا كرديم و بعد از ظهر بهش گفتم: باربد ميايي بريم اداره ما. گفت: نه من با همكاراي تو كار نميكنم. من با لب تاپ بابايي كار مي كنم. گفتم: حالا كي گفته كار كني؟ گفت: هر كي مي ره اداره كار مي كنه ديگه. (حالا بابايي سالي يه بار لب تاپش رو روشن ميكنه.)
بعدشم رفتيم پارك. بن تن هاشو ريخت تو ظرف خمير بازي و و آورد پارك. كلي بچه دور خودش جمع كرده بود. با يه پسر دوست شد بنام ابوالفضل كه يك سال بزرگتر از باربدي آقا بود. احساس كردم كه مامانش اصلاً به حرفاش اهميت نمي داد. متاسفانه. خلاصه كه بابايي براي اولين بار ساعت هفت و ربع زنگ زد كه من پشت درم. كجاييد؟ اومد پارك و كليد رو گرفت و رفت خونه. ما هم ساعت هشت و نيم خونه بوديم. با بابايي كلي آب بازي كرد. خاله نسيم براي يه اسپري خوشبو كننده بدن خرديد شب هي مي گفت مامان برام اپسري بزن. و شب هم به سختي خوابيد.