باربدباربد16 سالگیت مبارک

باربدي آقا

خل شدن من

1390/4/17 23:59
نویسنده : لعيا خاني
174 بازدید
اشتراک گذاری

صبح بيدار شديم و بعد از صبحونه من رفتم آشپزخونه و بابايي با باربدي آقا شروع كردن به انواع و اقسام بازيها. بعد شروع كردن به پازل بازي. ا.ون پازلي كه خاله هدي براي باربدي آقا عيدي خريده. خلاصه كه بابايي خيلي تعجب كرد چون پسرم كلي رو درست كرد. انصافاً خيلي سخته. بعد از ظهر هم رفتيم فرهنگسراي شفق برنامه كعبه كريمان كه خيلي خوب بود در مورد برآورده كردن آرزوهاي بچه هايي بود كه امكانات كمي دارند. كمي هم باربدي آقا بازي كرد كه چون هوا خيلي بد بود زود سوار ماشين شديم.
شب هم رفتيم شام خرديدم و رفتيم خونه. تو راه خونه هم بابايي يه چيزي بهم گفت كه خيلي گريه كرد. رسماً ديوانه شدم. بابايي از باربد پرسيد كه: ما اگه يه هفته بريم مسافرت تو مي موني خونه مامان بزرگ. گفت: آره. بابايي گفت: شب هم پيشت نيستيم ها. مامان لعيا هم نيست دستتو بزاري رو لپش بخوابي ها. گفت: آره مي مونم. بعد من گفتم: نه پيمان جان من نمي تونم. بعد بابايي گفت: يه كم وابستگيتو كم كن. من گفتم نمي تونم. گفت: قضا و قدر ازت جداش مي كنه ها. منم شروع كردنم به جيغ جيغ و چرا اينجوري حرف مي زني  و گريه هق هق كنان.گریه خلاصه كه بابايي گفت: خل شدي؟ منظور من دانشگاه رفتن و ازدواجش هست. تو چرا اينجوري مي كني؟ منم ديگه ساكت شدم و هيچي نگفتم و يه ربعي گريه مي كردم. دو تايي رفتن داروخانه و من بلند بلند گريه.
بايد برم پيش يه روانپزشك

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد