غذا نخوردن
صبح تو پاركينگ داشتم سوار ماشين مي شدم كه فنچ (يك نوع پرنده) ديدم. يادم اقتاد مامان بزرگ يه فنچ داشت كه باربدي آقا يه زماني با نگاه كردن به فنچ فقط غذا مي خورد. يعني توي حياط مامان بزرگ فنچ رو مي ذاشتيم و بابدي آقا اونو مي ديد و غذا مي خورد. خداي من، من چي كشيدم و همچنان مي كشم از بد غذايي باربدي آقا. بعد از ظهر هم از دكتر گياهي براي خودم و مامان بزرگ و باربدي آقا وقت گرفته بودم كه گفت بايد حجامت بشه كه من نذاشتم. از ساعت چهار و بيست مطب بوديم ساعت يك ربع به نه رسيديم خونه. جنازه بودم ولي ماشاءالله باربدي آقا سرحال اونجا همه شناختنش. آخراش كه مي خواستيم بيام. هركي ميديدتش مي گفت: شما خسته نشدي؟ و باربدي آقا مي خنديد و مي دويد.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی