سلموني
شب افطاري من و بابايي يه جاي رسمي دعوت بوديم. من نرفتم و بابايي رفت و ما رفتيم خونه مامان بزرگ. قبلش رفتيم سلموني و كلي از موهاشو كوتاه كرد. تو سلموني فكر كردند دختره. پسرم تو سلموني جيكش در نمي باد. آقائه آقا. بابايي هم ساعت ده و نيم بود كه اومد و شروع كردند به بازي.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی