داستان
پنجشنبه 22/10/1390
شب با خاله فروغ و عمو محمدرضا رفتيم رستوران. بابايي شروع كرد به تعريف كردن داستان رفتنش و بعد هم من به تعريف كردن داستان ورودمون كه به اشتباه سالن ترانزيت رفته بودم. يهو باربدي آقا گفت: همه هيس. حالا من مي خوام داستان خودم رو بگم: عمو محمدرضا منو مامانم تو فرودگاه مي خواستيم بريم پاسپورتمون رو مهر بزنن گم شديم. من و بابايي رفتيم سينما فيلم آرتور. كلي خنديدم. كه اين فسقل هم براي خودش داستان داره.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی