بدون عنوان
جمعه 23/10/1390
از ديروز قرار بود كه امروز با بابايي برن برف بازي. كلي اصرار كرد كه مامان لعيا تو هم بيا با هم به بابايي گوله برف پرتاب كنيم كه منم با تمام كارهايي كه داشتم قبول كردم. ميخواستيم بعد از صبحونه بريم كه هر كاري كرديم صبحونه بخوره نخورد كه نخورد. گفت باربد اگه نخوري برف بازي نمي ري ها. بهم گفت: صبحونه نمي خوام برف بازي هم نمي خوام تو اتاقم پازل بازي مي كنم. مامان لعيا ميدوني از كي پازل بازي نكرديم. خلاصه كه توچال هم نرفتيم.
شب رفتيم خونه مامان بزرگ اينقدر شلوغ كرد كه حد نداشت. اصلاً يه لحظه آروم و قرار نداشت.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی