بدون عنوان
ديشب بابايي سوغاتيشو گذاشته بود بالاي سرش. صبح يهو با صداي بلند و ذوق اومد اتاق ما و داد كشيد مامان لعيا ببين چي تو اتاقم بود. بعدشم بابايي بيدار شد و ذوق و جيغ و داد و فرياد .... منم خوشحال مثلاً خواستم بخوابم حالا مگه گذاشتن. بعد از يكساعت با سر درد بيدار شدم.
با هم رفته بودن نون خريده بودن كه تو راه نمي دونم باربدي آقا چي گفته و ادامه داده به جان خودم راست ميگم. بابايي هم با تعجب پرسيده بود كه تو اينو از كي ياد گرفتي؟ كه باربدي آقا هم گفته: اولين بار نيست كه ميگم خونه مامان بزرگ قبلاً هم گفته بودم. (كلي احساس هنرمند بودن كرده بوده)
تا شب هم هيچ جا نرفتيم و فقط بابايي رفت و سبزه رو انداخت بيرون. انقدر ذوق داشت كه همش تو اتاقش بود و با بابايي بازي مي كرد.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی