ماهيگيري
روز آخز كاري سال 1389 باربدي آقا اومد شركت. خيلي وقت بود كه صبحها بيرون نبرده بودمش بخاطر همين تا لباساشو پوشوندم بيدار شد. و از وقتي رسيديم ادره دويد. ساعت 11:30 توي بغل خاله هدي خوابش برد. بعدشم خاله كتي ما رو رسوند تا خيابان كار و تجارت با خاله نرگس رفتيم طلا فروشي. كه يهو يه آقا گفت: خانم اين بچه دستش خيس شده. نگاه كردم ديدم تا آرنجش خيس آبه. گوشه مغازه يه گلدونه شيشه اي بود.گفت: دستم رو كردم توي آب ماهي بگيرم. كه آقاهه هر هر مي خنديد. بعد گفت: خانم ماشاءالله. خدا براتون حفظش كنه. قيافه من ديدني بود گفتم: بله خيلي ممنون.مجبور شدم توي خيابون لباساشو عوض كنم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی