بازي
امروز بابايي سركار نرفت كه مواظبه ما باشه. با بدبختي و با همون حال مريضي رفتيم خونه مامان بزرگ.توي راه براش وودي و بازلايتير (شخصيتهاي كارتون داستان اسباب بازيها) را خريديم. خداي من چقدر ذوق كرد و توئي ماشين كلي خودش از طرف دو تاييشون حرف مي زد. از اونجا هم غروب رفتيم هايپر كه بچه ها توي زمين بازيش، بازي كنن. به محمد رضا گفتيم اينجا سرزمينه عجايبه. از درد پاهام نميتونستم تكون بخورم. با نرگس نشستيم روي يه نيمكت و فقط داشتم پاهامو ميماليدم. باربدي و بابايي هم بعد از خريدمون رفتن پيش محمد رضا و زهرا . بعد از كمي بازي رفتيم خونه مامان بزرگ.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی