خود زنی
رفتم خونه تا زنگ زدم آيفون رو جواب داد و گفت : سلام مامان لعيا. خسته نباشي. كلي ذوق كردم. آماده شديم رفتيم خونه مامان بزرگ رفت پيش مجتبي تا آماده بشيم بريم خونه عمه من كه يهو صداي گريه اش دراومد. افتاده بود زمين و زانوهاش خراش برداشت. كلي گريه و ... . رفتيم تو راه يه پاش رفتي لاي ميله هايي كه براي رد شدن موتور ها گذاشتن و پاش كبود شد. زود برگشتيم خونه. تو راه رفتم مثلاً خريد كنم. يه مغازه لباش فروشي. يك آن ديدم نيست. هر چي صداش كردم نبود. اينقدر جيغ كشيدم. رفتم بيرون مغازه نبود كه نبود. برگشتم تو مغازه . ديدم چمباتمه زده زير يكي از رگالها وتا منو ديد ريز ريز خنديد. بعدشم كه يه اتيكت از روي يه لباس برداشته بود و زده بود رو سينه اش. فروشنده گفت: از كجا آوردي و نشونش داد كه از كجا برداشته. خلاصه كه خانم فروشنده برام آرزوي صبر كرد از دست باربدي بلايي. تو خونه هم دويد و رفت ليز خورد روي كتاب خودش. ايندفعه صورتش قرمز شد. امروز روز خود زني بابدي آقا بود.