نوش جونت
قرار شد كه بعد از خواب بعدازظهرمون بريم پارك. سر درد داشتم و قرص خوردم. قرص خوردن همانا و خوابيدن تا ساعت شش و نيم همان. باربدي آقا رو هم به زور بيدار كردم. قرار شد با بابايي بريم هايپر. باد مي يومد. بهش گفتم الان رعد و برق مي زنه. گفت: مامان رعد و برق چه جوري مي ياد. منم دستاشو كردم ابر و بهش توضيح دادم. بعد خودش گفت: بعدش بارون می یاد. داشتیم می رفتیم عروسی خاله مرضیه بارون اومد. قیافه من دیدنی بود عروسی خاله مرضیه ٢٧ بهمن بود. هنوز یادشه که اون شب یه کم بارون خوردیم.
تو خونه داشت بستني مي خورد كه بابايي بهش گفت: چي مي خوري؟ گفت بستني سبز. بعد گفت : پيماني بگو نوش جونت. كلي خنديدم. شب هم قبل از خوابش صورتش بد خورد به كله ام. كلي گريه كرد. امشب اولين شبي بود كه براش غذا درست نكردم. البته چون احساس كردم ماشاءالله خوب خورده. ولي تا آخر شب عذاب وجدان داشتم.