لباس
امروز بعد از ظهر رفتيم مانتو بخرم. بماند كه چند بار گمش كرديم. بابايي بردتش. طبقه پايين فروشگاه. رفتم طبقه پايين كه تاپ بخرم. پرو پرو به چشماي من زل زد و گفت: چقدر لباس ميخري. چند تا لباس مي خري؟ تو اينهمه لباس داري. الآن خانومه دعوات مي كنه. الآن خانومه ميگه برو بيرون. قيافه منو بايد مي ديد. يعني داشتم شاخ در مي آوردم. از بابايي هم پرسيدم كه اون يادش داده كه بابايي هم قسم خورد كه نه من يادش ندادم. خوبه من براي خودم خريد نمي كنم وگرنه بيچاره بودم.
تمام راه هم فقط مي گفت: بريم براي بابابزگ دوستم ساعت بخريم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی