خريد
پنجشنبه بالاخره طلسم شكسته شد و بابايي موند خونه. صبح كه از خواب بيدار شد بهش گفتم بابايي خونه است و نرفته سركار. يه ذوقي كرد. نزديك ظهر رفتيم شوش. خيلي خيابونها شلوغ بود ولي به باربد خوش گذشت. هر كاري رو كه مي گفتيم نكن . فوري يه نوشته توي خيابون نشونمون ميداد و مي گفت اونجا نوشته بچه ها اون كاري رو كه گفته بوديم انجام نده، بكنند. بهش گفتم بشين. وايسي توي ماشين سرت مي خوره شيشه جلو. بعد مي گفت : اونجا نوشته بچه توي ماشين سرپا وايسيد. توي شوش هم كه توي يه مغازه يه يكساعتي بوديم كه چيزهايي رو خريده بوديم رو بسته بندي كنه، حسابي اونجا رو ريخت بهم . غذا درست مي كرد. مي كشيد توي بشقاب. با بابايي مي خورد خلاصه كه حسابي بهش خوش گذشت.بعدش هم رفتيم خونه مامان بزرگ تا شب. روز خوبي بود براش.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی