تخت
صبح بعد از شستن صورتم بابايي گفت باربدي آقا رفت تو تخت خودش.ساعت 11 زنگ زدم خونه گفتم: چرا رفتي تو تخت خودت؟ گفت: آخه خودت گفتي اگه تو تخت خودت بخوابي برات يه تخت نو مي خرم. (واقعاً هم خودم گفتم.) بعد از كلي قربون صدقه رفتنش بهش قول دادم كه اگه رفتيم خونه جديد حتماً تخت نو براش مي خرم. بعد از ظهر تو راه يهو كلي دلم براش تنگ شد خيلي خيلي خيلي
روز خوبي نبود چون امروز رئيسمون به همكارم گفته كه ما همش با هم حرف مي زنيم. يكي نيست بگه ببخشيد پس كارها رو كي انجام مي ده. لابد اجنه. كلي اعصابمون خرد شد.
شب هم بازهم با هم پازل بازي كرديم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی