ماشين
صبح بابايي رفت براي فروش پرايد. خلاصه كه با باربدي آقا كلي بازي كرديم و ساعت حدود دوازده بود كه به بابايي زنگ زدم بگم كه فروش رفت يا كه بابايي گفت فروخته و داره مي ياد خونه. نگو باربدي آقا گوشش پيشه منه و يهو با بغض و درحاليكه چشماش پر از اشك بود گفت: مامان لعيا ماشينمون رو فروختي ديگه چجوري بريم هايپر؟ بغلش و كلي آرومش كردم و گفتم كه اون يكي تو پاركينگه و آروم شد. تا شب هم تو خونه بوديم و خوش گذشت.
اين روزها افتاده دهنش مي گه «گولاخات نمي شنوه؟» به زبان آذري يعني «گوشات نميشنوه»
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی