هايِپِره
باز بداخلاقي ... . ظهر كه رفتم خونه خواب بود از ساعت دو خوابيده بود. راحت دراز كشيدم پيشش كه مثلاً بخوابم. چشماشو باز كر و منو ديد و گفت: مامان لعيا (با خنده) طبق عادتش دستشو گذاشت روي لپم و چشماشو بست ولي نخوابيد اينقدر بهش گفتم بخوا ولي نخوابيد بيدار شديم و با هم رفتيم پارك. با يه پسر بچه دوست شده بود و گير داده بود كه دستشو بگيره. بچه هي داد مي كشيد و مي گفت: ديبا. مامانش گفت افتاده دهنش و نمي دونم منظورش چيه. باربد مسخرش مي كرد و مي گفت: مامان، نيني به پارك مي گه ديبا.
بعدشم رفتيم هايپر. راننده تاكسي يه آدرسي داد كه كلي منتظر تاكسي شديم كه باربد داد مي كشيد ماشينا بياييد. نزديكاي هايپر يهو داد كشيد و گفت : مامان من مي دونم اينجا هايِپِره. گفتم : نه هايپر. كه باز هم قبول نكرد و حرف خودشو تكرار كرد. بابايي اومد دنبالمون و رفتيم خونه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی