رانندگي
بابايي امروز رفت ماموريت و ما خونه مامان بزرگيم. رفتم خونه ديدم فرش و خوشحاله. هر كاري هم كردم باربدي آقا نخوابيد.
بابايي امروز رفت ماموريت و ما خونه مامان بزرگيم. رفتم خونه ديدم فرش و خوشحاله. هر كاري هم كردم باربدي آقا نخوابيد. توي حياط خونه مامان بزرگ با دايي شروع كرديم به باقلا پاك كردن. هي پاك
مي كرد تا يه كوچولو مي ديد مي گفت: مامان اين نينيه كثيف شده. بعدشم حاضر شديم بريم پارك. كلي كار داشتم و گفتم با دايي برو ولي نرفت. و هي مي گفت: تنهايي بريم دوتايي. (يعني من و خودش) توي پارك هم كه بازي و بازي و .. . يه چرخ و فلك بود از اين آهني هاش. وسطش هم يه دايره بود كه بايد اونو مي چرخوندي يا كلش مي چرخيد. تا ديدش گفت: مامان اين مثل فرمون مي مونه. سر پا وايستاده بود و مي چرخوند. بعد يه گفت: مامان موبايلم داره زنگ مي زنه. بعد يه دستي گرفتش (مثل فرمون ماشين) و مثلاً از جيبش مويل درآورد. گفت: سلام. تو خوبي؟ بعداً زنگ مي زنم. خندم گرفته بود گفتم مامان كي بد؟ گفت: باران خانم. دو ثانيه بعد اين كار تكرار شد. گفتم: مامان كي بود؟ ايندفعه گفت: چيستا خانم.
توي خونه هم كلي شيطوني و اعصاب خرد كني داشتيم. يه خاله مريم فيل سنگي (مرمر) داره. اونو برداشت و گذاشت توي يه ظرف پلاستيكي گرد و با دستش هي فيلرو مي چرخوند. بهش گفت چيكار مي كني؟ گفت: مامان فيله رفته توي ماشين لباسشويي تميز بشه. كلي بهانه بابايي رو گرفت و بغض مي كرد و هي ميگفت: بريم خونه خودمون. كي ما رو آورده اينجا؟ پيماني داره مي ياد؟ و .... . دو دقيقه بعد تكرار همه اين حرفها.
خدا رو شكر چون ظهر نخوابيده بود از ساعت يازده و نيم شروع كرد به بهانه گيري كه باربدي لالا داره. و ساعت دوازده هم خوابيد.