باربدباربد16 سالگیت مبارک

باربدي آقا

خوانندگي

1390/1/27 13:37
نویسنده : لعيا خاني
156 بازدید
اشتراک گذاری

بابايي صبح گفت كه دير مي يام. منم تا رفتم خونه با پرستارش رفتيم خونه مامان بزرگ. بعد از خوردن عصرونه رفتيم پارك و خيابون گردي. خيلي خستم كرد. توي راه كه مي يومديم توي يه كوچه سه تا بچه تو پشت يه وانت پارك شده دست مي زدند و بلند مي خوندن «شراره شراره دلت چه بيقراره» ديدم خيلي با تعجب نگاشون مي كنه. شروع كردم به ياد دادنش. كلمه به كلمه شراره شراه دلت . تا به دلت رسيديم مهلت نداد و ادامه داد بسوزه. يياره يياره ديت بيوزه. (يعني شراره شراره دلت بسوزه) . هي گفتم نه ولي گوش نكرد و گفت مجتبي توي خونه خودشون يادم داده. رفتيم طلا فروشي ژاكتش كه جا مونده بود رو پيدا  كرديم. كه من خيلي ذوق كردم چون خيلي دوستش دارم. بعدشم خونه مجتبي بازي و شام و بابايي اومد بردتش حسينيه (آخه امروز شهادت حضرت زهرا (س) است.) كه اونجا هم يه يك ساعتي مونده بودن و اومدن خونه و رفتيم خونمون.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد