خطر
نصف شب با صداي باربد از خواب بيدار شدم تو خواب مي گفت: مامان برام كادو تولد چي مي خري؟
گفتم حتماْ بیدار شده. دیم نه خوابه خوبه.
امروز روز خوبي نبود چون بعدازظهر كه رفتيم پارك بعدش رفتيم ميوه فروشي، مي خواستم كاهو بردارم (درحد چند ثانيه) كه يهو ديدم نيست. اومدم بيرون ديدم وسط خيابون داره مي دوه و يه ماشين هم چراغاش روشن، داره مي ياد. منم داد كشيدم و صداش كردم و دويدم دنبالش. همه از مغازه اومده بودن بيرون و ما رو نگاه مي كردن. خطر از بیخ گوشش رد شد. حالا تو صف حساب کردن ایستادیم. یه آقایی نوبتشو به ما داد. و باربد هی دور خودش می چرخید. دست می زد توی کیسه میوه آقا جلوییه. هی این آقا بهش می گفت: نکن عمو. باربدی آقا هم می گفت: می کنم. عمو هم پیشنهاد داد که چون این بچه قابل کنترل نیست از این بند ها که بچه رو می بندن بخرم. ( منم هیچی نگفتم) خلاصه که اعصابم حسابي خورد شد. اومديم خونه اصلاً اشكهامو نمي تونستم كنترل كنم.