قطار توماس
از صبح تو خونه با هم بوديم. ساعت نه بيدار شد و با هم كلي بازي كرديم و حموم رفتيم و بعد از ظهر هم خاله مرضيه اومد و بعدشم رفتيم صندلي ماشين بخريم. از يه قطار توماس هم خوشش اومد كه با صداي سوت راه مي رفت . براش خريدم. اصرار كه بازش كن بابايي رو هم مجبور كرد براش باطري بخره. شام هم با خاله فروغ و عمو محمد رضا رفتيم لمزي. توي رستوران بابايي سوتش رو بهش نداد. با دهنش سوت مي زد كه اينقدرذوق كردم ميز بغلي با تعجب ما رو نگاه مي كردند. خلاصه كه كلاً خوش گذشت.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی