خونه
از صبح با بابايي رفت پارك و تا شب هم خونه بوديم. همش بازي و بازي و داد و جيغ و ... . بهش مي گفتيم
مي خواهيم بريم مشهد. داد مي كشيد و مي گفت : نه بريم دوبي. شب هم مثل هر جمعه شبها مشكل داشتيم در مورد نگاه كردن به مختارنامه ولي يه كم بعد شروع كرد به نگاه كردن كه ايندفعه چون صحنه هاش بد بود من حواسشو پرت مي كردم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی