ببعی
ساعت هشت و نيم از خواب بيدار شدم. ماچش كردم. چشماشو باز كرد. بهش گفتم: مامان ديدي بهت گفتم خونه ميمونم، موندم. با كلي ذوق بغلم كرد و گفت: مي خوام پيشت باشم. با زور صبحونه خورد و ساعت يك ربع به ده خوابش برد. تلفن رو كشيدم و موبايلم رو هم سايلنت كردم و شروع كردم به انجام كارهاي عقب افتادم . ساعت حدود يك بود كه رفتم سراغ موبايلم ديدم نوزده تا Miss call و دو تا Massage داشتم. كه يكيش پيمان بود. زنگ زدم بهش قاطي بود و گفت به مامانت زنگ بزد. خلاصه كه به مامان زنگ زدم خاله نرگش گفت: خيلي نگرانت شديم رحمان راه افتاد بياد خونتون. كه با رحمان صحبت كردم كه نياد. به صداي ما باربدي آقا بيدار شد. رفتيم حموم و با سختي نهار خورد و بابايي كه قول داده بود ساعت 3 برسه خونه ساعت چهار و بيست دقيقه اومد نهار خورد و رفتيم گوسفند بخريم. چقدر به باربدي آقا خوش گذشت. اينقدر بابايي گفت كه ببعي گناه داره. باربدي هم تكرار مي كرد. هي مي گفت: طفلكي ببعي. رفتيم خونه مامان بزرگ كه اونجا هم مثل هميشه خيلي بهش خوش گذشت.