عذاب وجدان
با باربدي آقا رفتيم خونه مامان بزرگ. خيلي بازي كرد خيلي. شروع كردم به درست كردن شام. بابايي هم ساعت 10 بود كه رسيد خونه. واي چقدر عذاب وجدان داشتم كه باربدي آقا رو پارك نبرده بودم. داشتم مي مردم. گريهام دراومد. البته بماند كه هر چي مي گفتم بيا بريم پارك مي گفت: نه. ولي اگه كار نداشتم به يه بهانه اي مي بردمش. شب هم تا خواستيم شام بخوريم برقها رفت و با بابايي شروع كردن به شمع بازي.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی