فروشگاه
ديروز رفتم خونه آقا بيدار بودن. صبح ساعت ده نيم بيدار شده بود حدس زدم كه حتماً خوابه ولي... .
كلي با هم صحبت كرديم كه مثلاً بخوابه ولي به قول خودش لالا ندارم. لطف كرد و ساعت 4:40 خوابيد منم ساعت 5:15 بيدارش كردم. فكر كردم بارون اومده ولي نيومده بود. با هم حاضر شديم بريم فروشگاه اومدم بيرون ديدم واي بارون اومده. كلي. با پر رويي رفتيم.توي تاكسي صندلي جلوي نشستيم. از زير يه پل رد مي شديم مي گفت آآآآآآآآآآ. بهش گفتم مامان فقط توي تونل بابد بگي آآآآآآآ. بلند مي گفت: نه اينجا هم تونل هست. خلاصه كلي بارون خورديم رفتيم رسيديم شهروند پونك. (بماند كه چقدر به خودم بد و بيراه گفتم كه چرا گواهينامه ندارم.) خداي من چقدر اذيتم كرد. نشسته بود توي چرخ و هرچي دوست داشت مي ريخت توي چرخ و مي گفت من خريد مي كنم (اونم با صداي خيلي بلند). يه بيفتك كوب (كه تا حالا اون شكلي نديده بودم) ديدم. به باربد گفتم مامان ببين چقدر بامزه است. ديگه هر چي رو كه بر مي داشت با صداي داد و خيلي بلند مي گفت مامان ببين چقدر با مزه است. اينقدر اين جمله رو تكرار كرد مغزم رو خورد. توي قسمت كنسروجات بوديم كه يهو ديدم داره به خوردش فشار مي ياره. گفتم مامان چي شده؟ داد مي كشيد داد ها بلند و مي گفت دارم پي پي مي كنم. هر كي رد مي شد نگاه مي كرد و مي خنديد.
چون فقط ماكاروني شكلي مي خوره تصميم گرفتم شام براش ماكاروني رشته اي درست كنم، معني نميده كه نخوره. درست كردم و باباش مي گفت باربد كرمه زود بخور. بعد كل خونه رو مي دوييد و مي گفت مامان ماياي ددنم داين گيه مي كنن (يعني مامان مارهاي توي دهنم دارن گريه مي كنن). خدا رو شكر خورد. اولين بار بود كه ماكاروني رشته اي مي خورد. كلي خوشحال شدم. روز خوبي بود با پسرم بهم خوش گذشت.
اينم عكس باربدي آقا كه ۲۷/۱۱/۸۹ رفته بود عروسي خاله مرضيه