باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

باربدي آقا

بي وفا

ديروز اصلاً حالم خوب نبود ولي خدا رو شكر خبر خوب شنيدم. خدا رو شكر. بعد از ظهر داشتيم بازي مي كرديم. غافل شدم رفت سراغه كيفم و مثل هميشه آدامس مي خواست. بهش گفتم آدامس براي آدم بزرگا هستش. بعد گفت مامان يه كوچولو. كه بهش يه ذره آدامس دادم. كيفم رو داشت مي گشت كه يه تكه كاغذ پيدا كرد كه براي تبريك تولد امام زمان (عج) بود. يادمه نيمه شعبان توي تنديس بوديم بهمون دادن. خلاصه به زور ازم گرفت. گفتم خب مامان حالا كه گرفتي بايد روشو بخوني چي نوشته. با پر رويي گفت اينجا نوشته بچه ها كار بد بكنند . بعد كاغذ رو برگردوند و گفت اينجا نوشته بچه ها آدامس بخورن. پسرم كلي خوندنش خوب شده.   شب توي آشپزخونه دو تايي آشپزي مي‌كرديم كه كورن فلكس ...
17 اسفند 1389

شاعر

  امروز هم حالم خوب نيست ولي مي خوام كه آروم باشم. منتظر يه خبرم. ديروز با حال بدم رفتم خونه. تا درو باز كردم داد كشيد و گفت من بُغاله (يعني بزغاله) هستم. تو هم مامان بُغاله، خاله مريم هم گرگه. بعد مي‌دويد و مي‌گفت خاله مريم منو خورد. تا تهش خوندم از صبح دارن چه بازي مي‌كنن. خالا مگه آروم مي‌شد. همش مي دويد و مي‌گفت: خاله مريم منو نخور. بهش گفتم مامان بز غا له اونم گفت بزغايه. خلاصه بعد از كلي داد و بيداد، براش كتاب خوندم و خوابيد. بعد از ظهر كه بيدار شد كلي با هم بازي كرديم و براش چند تا كتاب خوندم، مي‌مي‌ني، حسني نگو بلا بگو، شنگول و منگول، ذهن پويا و ... . داشتم حسني نگو بلا بگو رو مي‌خوندم. كتابهاشو من اولشو...
15 اسفند 1389

خدايا

امروز اصلاً حال نوشتن نداشتم اصلاً. ولي خاله افسانه گفت بنويس. مي نويسم شايد خوب بشم. از چهارشنبه ننوشتم. بابايي از سه شنبه خوب نيست. نمي گم چرا چون نمي تونم. ولي خوشبختانه سلامته. خوبه خوبه. بابايي پنجشنبه زودتر اومد پيشمون. بعد از ظهر خيلي برف مي يومد، با عمو محمدرضا و خاله فروغ رفتيم تيراژه بعدش هم ژوآني. باربد اونجا رو گذاشته بود روي سرش. خوب بود يكم ناراحتي مون يادمون رفت. جمعه هم رفتيم ديدن خاله مريم (دختر عمه من) بيمارستان. خدا رو شكر بهتر شده بود. امروز كه اومدم اداره، بابايي يه خبر خيلي بد بهم داد. نمي دونم شايد هم خيلي بد نبود ولي چون بابايي خيلي ناراحته، منم حسابي داغون شدم. بايد خوددار باشم تا يكم به بابايي كمك كنم ولي خودم ب...
14 اسفند 1389

يه آقاهه

باربدي آقا از روز دوشنبه 9/11/1389 مي گه پيماني . (قبلاً مي‌گفت پيبابي ) و مي‌گه قرمز (قبلاً مي‌گفت قِقِز).  البته بماند كه چند روز بود رنگ قرمز رو تشخيص نمي‌داد. نگران شده بودم مي‌خواستم ببرمش دكتر چشم. نگو آقا منو گذاشته سركار. رنگ قرمز نشونش مي دادم مي‌گفتم چه رنگيه مي‌گفت: كِرِمو. ميگفتم‌: مامان كِرِمو چيه؟ بعد مي‌خنديد و مي‌گفت يه آقاهه بود اسمش كِرِمو بود . بعد هر هر مي‌خنديد. اصلاً روز خوبي برام نبود. بعد از ظهر هم خيلي كم باهاش بازي كردم. بيشتر باهاش در مورد مسائل مختلف صحبت ميكردم و با هم كمد رو مرتب كرديدم. شام هم اولين بار بود كه لوبيا پلو مي‌خورد. قبلاً اصلاً نمي‌خورد. خوشحال شدم. اينم يه عكس ديگه كه ...
11 اسفند 1389

ممنونم

(يكشنبه ۸/۱۲/۸۹ ) و باز هم رفتم خونه بيدار بود و نمي‌‌‌‌خوابيد با دعوا خوابش برد. بيدار كه شد پوشكش رو داشتم عوض ميكردم كه مريم گفت بده پاهاش رو بشورم كه مريم داشت مي شستتش، بهش گفتم باربد جان بگو خاله مريم ممنونم. برگشته به من ميگه بزار بشوره تموم كنه بعد بهش مي گم خاله مريم ممنونم . بعد از ظهر هم كلي با من و خاله مريم بازي كرد. سر شام به باباش مي گفت بايد از اين به بعد ريش خودتو كه مي زني ريش منم بزني، بابايي هم گفت چشم. بعد گفت بايد سيبيلم هم بزني. ببين منم ريش سيبيل دارم. چون بابايي هم خيلي دير اومد خونه مجبور بود كه نبودش رو جبران كنه بخاطر همين  تا ساعت دوازه و نيم با هم بازي مي كردند و باربد فقط داشت مي دويد، يا مي ش...
11 اسفند 1389

كانگورو

از امروز باربدي 1-كانگورو شده. نينيش هم بع بعيه، كه مي ذاره توي لباسش و مي گه نينيم رفته توي كيسم و مي‌پره عين كانگورو. 2- پرنده يخي شده (به قول خودش مثل بن تن) و ها مي كنه و ميگه مامان يخ بزن. منم مجبور بگم واي يخ زدم و اونم مي ره پتو مي ياره كه بكشه روم كه گرمم بشه ... خيلي با هم بازي كرديم. آموزش دستشويي رفتن ادامه داره و چون بن تن و مستر بين رو خيلي دوست داره، بهش گفتم اونا پوشك ندارن پس پوشك خوب باربد هم مي‌گفت نيست. خلاصه با اين حربه دو بار رفت دستشويي. بابايي هم ركورد شكست يازده و پنج دقيقه رسيد خونه شروع كرد به بازي باهاش. كه نيم ساعت بعدش من خوابم برد و فقط بابايي بيدارم كرد كه بخوابونمش كه پنج دقيقه باهاش حرف زدم خوابش برد. ...
10 اسفند 1389

فروشگاه

ديروز رفتم خونه آقا بيدار بودن. صبح ساعت ده نيم بيدار شده بود حدس زدم كه حتماً خوابه ولي... . كلي با هم صحبت كرديم كه مثلاً بخوابه ولي به قول خودش لالا ندارم. لطف كرد و ساعت 4:40 خوابيد منم ساعت 5:15 بيدارش كردم. فكر كردم بارون اومده ولي نيومده بود. با هم حاضر شديم بريم فروشگاه اومدم بيرون ديدم واي بارون اومده. كلي. با پر رويي رفتيم.توي تاكسي صندلي جلوي نشستيم. از زير يه پل رد مي شديم مي گفت آ‌آآآآآآآآآ. بهش گفتم مامان فقط توي تونل بابد بگي آآآآآآآ. بلند مي گفت: نه اينجا هم تونل هست. خلاصه كلي بارون خورديم رفتيم رسيديم شهروند پونك. (بماند كه چقدر به خودم بد و بيراه گفتم كه چرا گواهينامه ندارم.) خداي من چقدر اذيتم كرد. نشسته بود توي چر...
8 اسفند 1389

مامان بیا

ديروز رفتم خونه دیدم آقا باربدی بیدار تشریف دارن. بعد از کلی کلنجار لالا نکرد. با هم شیرینی خوردیم و بعد کلی بازی کردیم. بعد از ظهر چهار دست و پا شده بود و می گفت من ماشین بتون شدم. بعد به من می گفت تو راننده ای. مامان، بتون توی شیمکه منه.   خالی کن و خونه درست کن. منم مثلا خونه درست کرذم. بهش می خوام یاد بدم که دستشویی شو بگه. دیگه خیلی دیر شده. دستشویی رو آوردم نشوندمش توش. به من گفت برو کنار. برو برو برو ته خونه. منم رفتم. بعد داد می کشید و می گفت : مامان بیا جیش دارم فوریه خیلی کارم (بخشی از کتابشه). کلی خندیدم ... ساعت نه و ربع که بابش اومد بهش گفت: دستاتو همه جا زدی. اول ذستاتو بشور بعد منو بغل کن.   &n...
5 اسفند 1389

نمايشگاه كتاب كودك و نوجوان

ديروز از اداره رفتم خونه با خواهرم و باربدي آقا رفتيم نمايشگاه كتاب كودك و نوجوان. بد نبود يه چند تا كتاب خريديم. پسرم خيلي علاقه نشون مي داد و دوست داشت ببينه كه من چي براش مي خرم. برگشتني هم رفتيم نمايشگاه مواد غذايي. چقدر شلوغ بود خيلي شلوغتر از نمايشگاه كتاب بود. خاله عادله و عمو رضا رو هم توي نمايشگاه ديديم. خلاصه رفتيم خونه. همه كتاب هاشو از كيسه درآورده بيرون و مي گفت بخون. از هر كدوم چند بيت مي خوندم و بعد اون يكي رو مي‌آورد. خلاصه كلي خوشحال بود. ...
4 اسفند 1389

بال شلنگي

پريشب داشتيم شام مي خورديم از اين زيتون هاي درشت اويلا بهش دادم و گفتم مامان ببين اينجوري بخور مثل سيب. باباش هم همون كارو كرد و مثل سيب خورد. يه نگاه عاقل اندر سفيه به ما كرد و گفت: شما سيب  بخوريد. من آلبالو و فوري انداخت توي دهنش. كلي خنديدم. خيلي خسته بودم، روي مبل نيم ساعت از ساعت يازده و نيم تا 12 خوابيدم. بيدار شدم ديدم ماشاءالله باربد سرحال داره بازي مي كنه. يه پمپ كوچيك داره كه بهش يه چيزي شبيه شلنگ وصل مي شه كه باهاش تشكش باد مي شه. اون شلنگ رو برداشته بود و انداخته بود دور گردنش و نشسته بود. و با اون بپر بپر مي كرد و مي گفت مامان ببين اينا بال منه. كلي بغلش كردم و چلوندمش. با هم كشتي گرفتيم و من هي فيتيله پي...
4 اسفند 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد