باربدباربد، تا این لحظه: 16 سال و 10 روز سن داره

باربدي آقا

خانم شيرزاد

امروز ساعت هفت و ده دقيقه رسيدم اداره به بابايي گفتم بريم كله پاچه بخوريم. رفتيم اولين بار بود كه من و بابايي بعد از سه سال و دو ماه بدون باربدي آقا داشتيم غذا مي خورديم. كلاً يك ربع هم نشد. بعد از ظهرشم خونه بوديم مي‌خواستم ببرمش حموم ولي آبريزش بيني داشت نرفتيم. شقايق دهقان توي يه برنامه مستند داشت مصاحبه مي كرد. فوري باربدي آقا گفت: مامان لعيا اين خانومه مثل كي مي مونه؟ مثل كي حرف مي زنه؟ منم گفت: ساختمان پزشكان. فوري گفت: آره خانومه شيرزاد. ...
28 تير 1390

بازی

بابايي يه مدته خيلي سر درد داره خيلي. قرار شد امشب بره حجامت ما هم رفتيم خونه مامان بزرگ بعدشم رفتيم پارك. خیلی خسته شدم. خیلی.البته حجامت هم نرفت چون تعطيل شده بود. ...
27 تير 1390

گِل بازي

بابايي اومد دنبالمون و رفتيم خونه مامان بزرگ و بعدشم خيابون. براش كتاب و گِل خريدم خيلي خوشش اومد. از دور هم آتيش بازي برج ميلاد رو مي ديد. خيلي خوشحال بود. كلي گل بازي كرد ...
25 تير 1390

خونه

امروز خونه بوديم و من در حال انجام وظايفه خانه داري بابايي هم بازي با باربدي آقا. بعد از ظهر هم با بابايي يه ساعتي رفتند پارك. ...
24 تير 1390

بوستان ولايت

بعد از ظهر رفتيم قلعه بازي توي بوستان ولايت. بهش خوش گذشت. واي چقدر پارك بزرگي بود بعدشم رفتيم خونه مامان بزرگ شام خوديم و بعدشم خونه خودمون و لالا. ...
23 تير 1390

اداره

امروز باربدي آقا مهمونم بود توي اداره. بهش خوش گذشت. به همه چيز فضولي مي كرد. خاله مهري كلي باهاش بازي كرد. به باربدي آقا گفت: باربد الان دلم براي نينيم تنگ شد. باربد هم گفت: پس چرا اينجايي. خاله هم با خنده گفت: بچه راست مي گه. براي يه لقمه نون حلال. از ماشين حساب كلي خوشش اومد. داشتم وسايلش رو حاضر مي كردم ديدم ماشين حساب رو گذاشته تو كوله پشتيم. توي سرويس هم فوري خوابش برد. بعد از ظهر هم خونه بوديم. روز خوبي بود. ...
22 تير 1390

ولی

رفتم خونه و كلي شيطوني كرد تا خوابش برد. بد از ظهر خودم حالم خوب نبود. با كلي اصرار و منت كشي قبول كرد كه با دايي كريم و مجتبي بره پارك. تقريباً بعد از يكساعت و نيم برگشتند. دايي خسته شده بود چون عادت نداره. شب تو راه برگشت نمي دونم چي شد كه يهو بهم گفت: تو بدي. گفتم: باشه من بد تو خوب. برگشته به من مي‌گه آره من خوب و بابايي هم خوب ولي تو بد. ...
20 تير 1390

غذا نخوردن

صبح تو پاركينگ داشتم سوار ماشين مي شدم كه فنچ (يك نوع پرنده) ديدم. يادم اقتاد  مامان بزرگ يه فنچ داشت كه باربدي آقا يه زماني با نگاه كردن به فنچ فقط غذا مي خورد. يعني توي حياط مامان بزرگ فنچ رو مي ذاشتيم و بابدي آقا اونو مي ديد و غذا مي خورد. خداي من، من چي كشيدم و همچنان مي كشم از بد غذايي باربدي آقا. بعد از ظهر هم از دكتر گياهي براي خودم و مامان بزرگ و باربدي آقا وقت گرفته بودم كه گفت بايد حجامت بشه كه من نذاشتم. از ساعت چهار و بيست مطب بوديم ساعت يك ربع به نه رسيديم خونه. جنازه بودم ولي ماشاءالله باربدي آقا سرحال اونجا همه شناختنش. آخراش كه مي خواستيم بيام. هركي مي‌ديدتش مي گفت: شما خسته نشدي؟ و باربدي آقا مي خنديد و مي دويد. ...
19 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد