باربدباربد، تا این لحظه: 16 سال و 9 روز سن داره

باربدي آقا

بازار

امروز بابايي نرفت سركار خونه بود و با هم رفتيم بازار. خوب بود خوش گذشت بعدشم نهار خورديم و تو ماشين نيم ساعت خوابيد تا رسيديم خونه كه ما هم بخوابيم بيدار شد. خسته خمير شديم. نگهش داشتم كه مثلاً بابايي بره بخوابه. ولي مگه گذاشت. هي مي رفت تو اتاق و اذيتش كرد. آخرش هم بيدار شد و رفتيم خونه مامان بزرگ. ...
6 مرداد 1390

خونه

خونه بوديم و بابايي ساعت هفت و ربع رسيد خونه . خونه بوديم و باربدي آقا كلي بازي كرد. ...
5 مرداد 1390

كلاس بازي

امروز اولين جلسه كلاس بازي بود. يه بازي هايي انجام ميدن براي كنترل اعضاي بدن. مثل راه رفتن روي يه چوب باريك با يه توپ به دست. از ساعت شش تا ساعت هفت و ربع. تا ساعت هفت رو پاي بنده نشسته بود يه ربع آخر رفت نشست رو صندلي. بعشم پارك و ساعت نه خونه بوديم شام خورديم و بابايي ساعت ده و نيم بود كه اومد. رفته بود دندانپزشكي. تا بابايي اومد بهش گفت: ببينم دندوناتو. ...
4 مرداد 1390

زنهاي مختار

بعد از ظهر رفتيم پارك خيلي بازي كرد بعدشم بابايي باز پشت در مونده بود اومد پارك دنبالمون. رفتيم خريد كرديم. بعد رفتيم خونه دايي احد اومد خونمون. داشتيم تكراري مختارنامه رو مي ديدم كه اون تيكش بود كه زن مختار رو كشتن. دايي احد با ناراحتي به باربدي آقا گفت: باربد ديدي زن مختار مرد. باربدي آقا هم گفت: دايي احد عيب نداره آخه مختار دو تا زن داره. با انگشتاش هم دو تا رو نشون مي داد. شاخ در آورديم. گفتم: تو از كجا مي دوني؟ گفت: خودم ديدم تو مختار. ...
3 مرداد 1390

خانه فرهنگ ميثاق

امروز ساعت هفت بعد از ظهر با هم رفتيم خانه فرهنگ ميثاق. تا كلاس خلاقيت و بازي ثبت نامش كنم. يه ربع هم سر كلاس نشستيم ولي از رو پام زمين نيومد. بماند كه به سختي تو اومد. بعدشم رفتيم پارك و كلي بازي كرد. ...
2 مرداد 1390

اسم روبات

امروز هوا ابري بود. بهش گفت: صداي آسمون قرمبه مي ياد. مي دوني آسمون قرمبه يعني چي؟ فوري گفت: يعني رعد و برق.  با هم داشتيم بازي مي كرديم من قطار توماس بودم و باربدي آقا روبات . بهش گفتم: اسمت چيه؟ گفت: روبات. گفتم: نه اسمت چيه؟ مثلاً من قطارم ولي اسمم توماسه. تو اسمت چيه؟ يه كم فكر كرد و گفت: اسم من لباس سفيده ‌(آخه روباتش سفيده.) كلي ذوق كردم. ...
1 مرداد 1390

هيولا

امروز خونه بوديم و به كاراي خونه رسيدن و بعد از ظهر با بابايي رفت پارك. داشتيم شام ميخورديم بهش گفتم بگو مستر بين (آخه باربدي آقا به مستر بين مي گه اِنِه بين). برگشته مي گه: اصلاً مي گم تدي. تنبل خان. ساعت يك و نيم نصفه شب توي تخت داشتيم مثلاً مي‌خواستيم بخوابيم. از زير ملافه دست بابايي رو يهو كشيد و داد زد: مامان ببين هيولا پيدا كردم. ...
31 تير 1390

دقت

صبح تا بابايي رفت از خواب بيدار شدم و شروع كردم به اتو كردن لباسهاي بابايي. ساعت ده بيدار شد. و بهش توضيح دادم كه خيلي وقته بيدار شدم و گفتم كه چيكار كردم. فوري برگشت و گفت: پس لباساي من چي؟ گفتم: لباساي شما رو قبلاً اتو كردم. يه ساعت بعد با خاله صوري صحبت مي كردم كه يهو ديدم دو تا لباس و يه شلوار رو از دو كمد و با رخت آويزش برداشته داره مي ياد گفتم: كجا مي بري؟ گفت: دارم مي برم اتو كنم. بپوشم برم هايپر و شروع كرد با اتوي خاموش اتو كردن. با هم كلي بازي كرديم. رو تخت داشتيم آلبوم بچگي هاي باربدي آقا رو ميديدم كه من يه دقيقه رفتم دستشويي. بدو اومد دنبالم و در دستشويي رو مي كوبيد و داد مي زد: مامان ببين چي پيدا كردم. صد بار اينو تكرار كرد. ا...
30 تير 1390

مريض

امروز پسرم مريض شده و بابايي رفت خونه و بردتش عرفان و بعدشم رفت سركار. اعصابم خرد شد چون خيلي عطسه و آبريزش بيني داشت. ...
29 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد