بدون عنوان
صبح بيدار شد يهو بهم با بغض گفت: مامان لعيا پيشم مي موني؟ كلي ناراحت شدم و گفتم : آره مامان نگران نباش. امروز و فردا پيشتم. بعدشم يكم صبحونه خورد و خونه رو جارو كرديم و بابايي رفتيم خونه مامان بزرگ. بابايي با دايي رفت جايي و ما مونديم خونه. كلي شلوغ كرد. خاله مريم داشت پياز خورد مي كرد. باربدي آقا ديد چشماش داره مي سوزه. رفت عينك جوشكاري اسباب بازيشو زد و وايساد دم دره آشپزخونه و گفت ديگه چشمام نميسوزه. بعد گفت: گلوم هم مي سوزه. خاله بهش گفت: خب برو تو اتاق. بعد خودش گفت: نه، خب دهنمو مي بندم.(انگار مجبوره). خاله مريم داشت كار مي كرد. باربدي آقا فكر كرد من دارم كار مي كنم. اومد پيشمون و داد كشيد: تو با اون دست فلجت داري كار مي كني؟ گ...
نویسنده :
لعيا خاني
23:59