باربدباربد، تا این لحظه: 16 سال و 9 روز سن داره

باربدي آقا

تب

ساعت يازده و نيم صبح ديدم نه تبش اصلاً خوب نمي شه. تمام شب رو هم نه من خوابيدم نه اون. با بابايي هماهنگ كرديم و رفتيم بيمارستان عرفان دكتر نصر. تا ديدش گفت گلوش بد عفونت كرده. 6.3.3. تجويز كرد و با آموكسي سيلين. اورژانس گذاشت سرش تا يه آمپول تزريق كنن.داد مي كشيد: من آمپول نمي خوام . من دارو ميخورم. رفتيم خونه و غذا نخورد و تا شام كسل بود يكم تبش بهتر شد ولي شب خيلي كم تب كرد. همش از ظهر دارم به دكتر اصفهانيه فحش مي دم. اين كه چيزي نيست ولي نمي دونم خدا چكار مي كنه با اين دكترهايي كه اشتباه تشخيص مي دن و متاسفانه كار از كار مي گذره.   ...
1 خرداد 1390

باغ پرندگان

صبح بيدار شدم و رفتم كلاس كه متاسفانه گفتن به حد نصاب نرسيده و تشكيل نمي شه. خانومه گفت:ولي دقيقاً خبرت مي كنم. يكم بعد زنگ زد و گفت: دو روز آينده تشكيل مي شه. ساعت حدود 2 بود كه زنگ زد كه اصلاً تشكيل نمیشه.   رفتم هتل ديدم دارن صبحونه مي خورن. داشتيم مي رفتيم اتاقمون كه بابايي تشكر كرد و آقا مسئول اونجا گفت: آقا من لذات بردم، عشق كردن از صبحونه دادن شما به بچتون ( با لهجه غليظ اصفهاني). كه بابايي هم گفت: ما هم فقط همين يه بچه رو داريم. كه آقاهه گفت خير ببينيد ازش. اينقدر اين دعاش به دلم چسبيد. بعدشم رفتيم باغ پرندگان. خيلي خيلي بهش خوش گذشت ولي از صداي طاووس ترسيد همش مي گفت طاووس بد. از ساعت 2 احساس كردم تب داره. به با...
31 ارديبهشت 1390

رستوران گردون

كله سحرمون شد ساعت 6 . تا اومدن لباساشو بپوشونم از خواب بيدار شد و سرحال شروع كرد به كمك به بابايي. تو راه هم نخوابید تا ساعت حدود 11 بود كه خوابش برد. رفتيم هتل هم خوابيديم بعد از ظهر ساعت چهار و نيم بود كه رفتيم مثلاً نهار بخوريم. هيچ جاي درست و حسابي باز نبود متوسل شديم به كيك و ابميوه. بعدش هم رفتيم  ميدان امام و عالي قاپو و ... كلي باربدي آقا بدو بدو كرد. تا گنبد مسجد امام رو ديد فوري گفت: مامان اينجا مشهده. شب هم رفتيم رستوران گردون شام بخوريم. بابايي بهش توضيح داد كه اينجا مي چرخه و بردتش دور تا دور رستوران و بهش نشون داد كه چجوري مي چرخه. باربدي آقا هم كلي خجالتمون داد چون داد مي كشيد و مي گفت: مي چرخه. ...
30 ارديبهشت 1390

رعد و برق

از صبح خونه بوديم و به كارهامون رسيديم و كلي آب بازي و خواب بعد از ظهر و بعدش هم با بابايي رفت كارواش. تا رسيدن خونه برق قطع شد. رعد و برق بدي بود. يكم ترسيده بود. و همش می گفت داره رعد و برق می یاد. مثل هر موقع كه برق قطع مي شه با بابايي شروع كردن به سايه بازي. (بازي مورد علاقه باربدي آقا). شب هم چمدون رو بستيم تا صبح كله سحر بريم به قول باربدي آقا اِوَهان (اصفهان) ...
29 ارديبهشت 1390

حفظ کردن

امروز يه حرف جالبي زد (البته براي خودم جالب بود). يكي از شماره‌هاي اداره بابايي كه رو گوشي خونه افتاده بود رو مي‌خواستم حفظ كنم نميتونستم. شروع كردم به بلند خوندن شماره‌ها. به باربدي آقا گفتم: مامان اين شماره رو حفظ كن بعد يكي يكي اعداد رو مي‌خوندم. اومد جلو و خم شد روي گوشي و گفت : مامان ببينم حفظ رو. خندم گرفته بود ولي به روي خودم نياوردم و حفظ كردن رو بهش توضيح دادم كه مثل شعرهايي ست كه تو بلدي و از اين حرفها. برام خيلي جالب بود. ...
28 ارديبهشت 1390

هايپر با چيستا خانم

تا رسيدم باز هم گفت: سلام. خسته نباشي. پرستارش بهم گفت: به باربد گفتم تا مامان اومد بگو سلام خسته نباشي. باربد بهم گفت بازهم كه اينو گفتي. ديروز گفتم ديگه. اينم از ادب بچه من. بعدش گفت : دوستان ديگه كادو چي دادن؟ حالا بچه ام عادت كرد. گفتم هيچي مامان. با خاله هدي قرار گذاشتيم كه بچه ها رو ببريم پارك. بعدشم بريم هايپر. چون نم نم بارون مي يومد رفتيم محل بازي بچه ها توي هايپر. اصلاً بازي نكردند فقط دويدن و دوين. بعدشم توي سوپر ماركت هايپر كلي شيطوني. اولش كه تو يه سبد بودن. بعد سبدهاشون جدا شد. بالاخره دنت بيسگويتي ايران اومد. خيلي خوشمزه است. باربدي آقا خورد. دو تاش رو هم با پا شِكوند. خوشحال هم بود. خاله هدي گفت بذار يه كم بِدَوَن. گذاشت...
27 ارديبهشت 1390

نمايشگاه گل و گياه

تا رسيدم خونه بهم گفت: سلام. خسته نباشي. كلي ذوق كردم. پرستارش بهش ياد داده بود. خدا رو شكر خيلي هم سرحال بود چون ساعت يازده و نيم از خواب بيدار شده بود. فكر كرديم و به بابايي گفتيم كجا بريم و بابايي پيشنهاد داد بريم نمايشگاه گل و گياه. آژانس گرفت و ساعت حدود 5 بود كه اونجا بوديم. كلي دويد و كلي عكس گرفتم كه انشاء الله مي گذارم تو سايت. يه غرفه بود وسايل باغباني داشت. گيرداد كه اين چيه؟ گفتم با اين چمن ها روكوتاه مي‌كنن. بعد پرسيد اين چيه؟ گفتم: اينم همونه. حالا مگه قبول مي كرد. آخر مجبور شدم از مسئول غرفه بخوام كه به باربد توضيح بده كه اونم عملي توضيح داد كه عمو اينجور ( در حالي كه راه مي رفت و صدا در مي آورد ) كار مي كنه. كه باربدي آ...
26 ارديبهشت 1390

كادو

تا رسيدم خونه حاضر شديم رفتيم خونه مامان بزرگ. چون خودم خيلي خسته بودم و باربدي آقا حيلي سرحال. اونجا خيلي بازي كرد و بدو بدو. درست كردن شام رو مامان انداخت گردن من. با كادوي خاله نسيم و خاله كتي كلي بازي كرديم. و كلي با دائي ها خنديديم. مرسي خاله ها. ...
25 ارديبهشت 1390

اتوبان گردي

امروز تصميم گرفته بوديم بريم گچسر. ولي نرفتيم چون اصلاً حال نداشتم. غروب رفتيم شرث تهران يه مانتو بخرم كه پيدا نكردم. فقط اتوبان گردي كرديم. بعدش با هم رفتيم پارك كلي بازي كرد. توي پاك يه چيزي مثل آبشار دست كرده بودن كه از روي يه ديوار آب مي ريخت. تا اونو ديد گفت: واي كارواش. بچه ام حسابي عاشق كارواش شده. ...
24 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد