باربدباربد، تا این لحظه: 16 سال و 9 روز سن داره

باربدي آقا

مشهد

رفتيم خونه ديدم خوبه تا صداي من شنيد بيدار شد منم فوري پيشش دارز كشيدم و خوابش برد. بعد از ظهر آژانس گرفتيم رفتيم خونه مامان بزرگ. هر كي ازش مي پرسيد كجا مي ري؟ مي گفت: مشهد. كه اونجا كلي بازي كرد ولي عطسه هاش بيشتر شد. كلي لباس پوشوندمش. ولي بازم انگار سردش بود. ...
12 ارديبهشت 1390

ذوق باربد

از صبح تو خونه همش غر و نق زده وليدر عين حال كلي هم با هم بازي كرديم. بهم گفت: امروز سر كار نمي ري؟ گفتم نه. بخاطر تو موندم خونه. كلي ذوق كرد. ( و اين چند بار تكرار شد)  كه من كلي به خودم بد و بيراه مي گفتم. يه كم تب كرد ولي با دارو خوب شد. شب هم جايي نرفتيم كه خيلي خوب بشه. خدا رو شكر بهتر شده. ...
11 ارديبهشت 1390

مريضي

صبح با صداي باربدي آقا بيدار شدم (تو خواب) مي گفت اين قطار چقدر باحاله. كلي خنديدم. بعدشم كه خواستيم بريم اداره بابايي گير داد كه سرما خورده و من بهش گفت: نه كه نه. به پرستارش گفتم اگه تب كرد چي بهش بده و رفتيم تا برگردم هم هزار بار زنگ زدم. رفتم خونه ديدم خوابه تا منو ديد بيدار شد. پيشش خوابيدم. بعد ديدم تب كرد بهش دارو دادم ولي تا شب بهتر نشد تا ساعت ده و نيم برديمش دكتر. كه 6، 3، 3 بهش تزريق كرد و با چند تا دارو. اومدم خونه به پرستارش هم زنگ زدم كه فردا نياد . چون چهارشنبه مي خواهيم بريم مسافرت گفتم خودم پيشش بمونم كه خوب خوب بشه. دقيفاً يك ماه پيش بود كه مريض شده بود. ...
10 ارديبهشت 1390

خونه

از صبح با بابايي رفت پارك و تا شب هم خونه بوديم. همش بازي و بازي و داد و جيغ و ... . بهش مي گفتيم  مي خواهيم بريم مشهد. داد مي كشيد و مي گفت : نه بريم دوبي. شب هم مثل هر جمعه شبها مشكل داشتيم در مورد نگاه كردن به مختارنامه ولي يه كم بعد شروع كرد به نگاه كردن كه ايندفعه چون صحنه هاش بد بود من حواسشو پرت مي كردم. ...
9 ارديبهشت 1390

قطار توماس

از صبح تو خونه با هم بوديم. ساعت نه بيدار شد و با هم كلي بازي كرديم و حموم رفتيم و بعد از ظهر هم خاله مرضيه اومد و بعدشم رفتيم صندلي ماشين بخريم. از يه قطار توماس هم خوشش اومد كه با صداي سوت راه مي رفت . براش خريدم. اصرار كه بازش كن بابايي رو هم مجبور كرد براش باطري بخره.  شام هم با خاله فروغ و عمو محمد رضا رفتيم لمزي. توي رستوران بابايي سوتش رو بهش نداد. با دهنش سوت مي زد كه اينقدرذوق كردم ميز بغلي با تعجب ما رو نگاه مي كردند. خلاصه كه كلاً خوش گذشت. ...
8 ارديبهشت 1390

شكستني ها

رفتم خونه بيدار بود. كلي با هم كشتي گرفتيم و بازي كرديم. يهو بهم گفت: مامان برام جرثقيل نشكستني بخر. (چند روز پيش توي فروشگاه يه جرثقيل ديد و خواست كه من به فروشنده گفتم زود ميشكنه؟ اونم گفت: شكستني نيست.) بعد بهش گفتم ديگه چي شكستنيه؟ كه شروع كرد و گفت: تلويزيون، آكاواريوم (آكواريوم)، ماكروويو، ميز و ... . بعد از ظهر هم با هم رفتيم پارك بهش خوش گذشت. تو پارك هم بن تنش گم شد كه برنامه داشتيم تا آْروم بشه و با ساناز هم دوست شد. بابايي هم اومد پارك دنبالمون. ...
7 ارديبهشت 1390

جرثقيل

بعداز ظهر رفتيم خونه مامان بزرگ. توي راه تو آرياشهر جرثقيل ديد و داد كشيد جرثقيل. بعد پرسيد: مامان جرثقيل چي بلند مي كنه؟ گفتم: ماشين. باربدي آقا ادامه داد و گفت: موتور، خونه، ديوار، فروشگاه و ... بعد گفت: اينها رو بلند مي كنه و مي اندازه زمين بعد مي تركن. گفتم نه مامان . ببين مامان الان تو رو آروم گذاشتم زمين. ببين نتركيدي. (يه ربع بود بغلم بود و به هيچ صراطي مستقيم نبود و زمين نمي يومد.) راحت شدم و باربد هم يه چيزي ياد گرفت. از خونه مامان بزرگ هم رفتيم خونه عمه. خيلي خوش گذشت. ...
6 ارديبهشت 1390

دوش حموم

امروز هوا باروني بود و بعد از ظهر پارك نرفتيم و خونه مونديم. تو خونه كلي بازي كرديم. از پازل گرفته تا همه جوره بازي. ساعت حدود هشت شب  بود كه رفت دستشويي . برنامه داريم هر وقت مي ره دستشويي. بعد شلنگ آب رو برداشت و بر عس گذاشت سر جاش و گفت: حالا شد دوش حموم. مامان بيا حموم بريم. گفتم : كي بهت ياد داده؟ گفت پيماني.  با بدبختي راضيش كردم كه بياد بيرون. داشتم خشكش مي كردم كه بابايي اومد.  بهش گفت تو اين كار و يادش دادي؟ گفت بخدا نه. اين هر كار بدي كه انجام مي ده مي گه پيماني يادم داده. بعد كلي با هم خنديديم. ...
5 ارديبهشت 1390

دقت

امروز رفتيم خونه مامان بزرگ بعدش هم بيرون براي خريد شكلهاي مختلف بن تن. (ديگه مجبورم كرد.) توي راه عمه رو ديديم. تو كوچه عمه اينا يهو يه مغازه رو نشون داد و گفت: مامان ديروز تو اين مغازه، تو به اين آقاهه گفتني آقا روغن الف داريد. همينجوري موندم و شروع كردم به چلوندنش كه دخترعمه ام گفت چي شده كه بهش توضيح دادم كه سه هفته پيش من از اين فروشنده پرسيدم روغن الف داريد؟ واقعاً دقت و حافظه بچه هاي اين دوره زمونه مثال زدنيه. بعدشم رفتيم براي عمه اينا خونه ديديم و بعد رفتيم پارك و يه نيم ساعتي بوديم و بعد خريد بن تن و تا رسيديم خونه. مامان بزرگ گفت مجتبي و مامانش رفتن پارك دنبال شما. كه باربد هم داد كشيد كه بريم پيش مجتبي. رفتيم پارك هم كلي...
4 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد