باربدباربد، تا این لحظه: 16 سال و 9 روز سن داره

باربدي آقا

مورچه

امروز كلي خوابيديم و بعدشم داشتيم صبحونه مي خورديم كه با تلفن با خاله مريم صحبت مي كردم. كه يهو ديدم يه چيزي مشكي رنگ از تو اتاق خودش آورد انداخت رو فرش و با ذوق داد مي كشيد پيداش كردم پيداش كردم. تلفن تموم شد ديدم يه موچه از اين بزرگهاست. گفت: مامان دنبال غذا مي گرده بهش نون بديم. بهش نون داديم. رفت تو لباسش. مجبور شدم لباسشو در آرم. بعد براش توضيح دادم كه اينجا خونه مورچه نيست و بايد بره خونشون. اگه تو رو از خونه خودمون ببرن خونه مورچه خوبه؟ و اين توضيحات. مورچه رو انداختيم تراس. كلي ناراحت شد و گريه كرد و باهاش خداحافظي كرد. بعدشم رفتيم حموم. ماشينشو برديم حموم. بعد نشت و آروم آروم مي رفت زير دوش و مي گفت : اينجا كارواشه و من ماشينم. واي...
22 ارديبهشت 1390

وي دد

امروز تا ساعت يك ظهر خوابيده بود. خيلي خسته بود. پرستارش بهم زنگ زد و گفت خيلي نگرانه. ولي من گفتم ولش كن بزار بخوبه چون  خيلي خسته شده. رفتم دنبالش رفتيم خونه مامان بزرگ چون امروز مامان بزرگ آب مرواريد چشم شو عمل كرد. كلي شلوغ كرد. پله ها رو مي رفت بالا عصبي شدم گفتم: وي دَدَ باربد. و باربد هم گفت: وي دد مامان لعيا. خندم گرفته بود. حاضر شديم بريم پارك كه تو راه مجتبي رو ديد و نيومد و با اون فوتبال بازي كرد. ...
21 ارديبهشت 1390

تولد

امروز ساعت هشت و پنج دقيقه تولد پسرمه. خداي من چه روز خوبيه. بهترين روز زندگيمه. خيلي خوشحالم خيلي خيلي . باربدي آقا خيلي دوست دارم خيلي خيلي. رفتم خونه و حموم بازي و بعدشم گرفت خوابيد. خاله مريم اومد و شروع كرديم به كار. بعدشم مجتبي و خاله ليلا و خاله نرگس و مبينا و آخر شب هم دايي رحمان و دايي محمد. خيلي خيلي به باربدي آقا خوش گذشت. اصلاً يه جورايي خل شده بود اينقدر ذوق داشت كه مجتبي و مبينا خونمونن كه حد نداشت. همش هم بغل مجتبي بود. خلاصه كه خيلي خوب بود. از هديه هاش هم كه بماند. من براش تخته سياه خريده بودم. بقيه كادوها رو ول كرده بود و رفته بود سرغه اون و الي آخرين كادو .... مهمونا داشتن مي رفتن بهشون گفت ممنون كه اومديد. ممنو...
20 ارديبهشت 1390

نُت (نُچ)

رفتم خونه يه كم خوابيديم  و بعدشم با هم بازي كرديم. براش تعريف كردم كه سه ساله پيش امروز خاله عادله و عمو رضا مي خواستن بيان خونمون و من شروع كردم به خونه تمييز كردن و فردا صبحش رفتيم بيمارستان و تو بدنيا اومدي. بعد شروع شد سوال پرسيدنش. از كجا بدنيا اومدم؟ گفتم از شكمم. گفت: چجوري؟ گفتم: شكمم رو بريدن و تو اومدي بدنيا. گفت:ببينم كجاي شكمتو؟ و ... . آخرش هم بهش گفتم : باربد من تو رو خيلي دوست دارم. فوري گفت: منم تو رو خيلي دوست دارم. كلي ذوق كردم. بعدشم بابايي اومد و با هم رفتيم هايپر براي خريد. قبلش هم رفتيم كيكش رو سفارش داديم. امسال نمي خوام ببرمش آتليه. هنوز عكسهاي پارسالش رو نگرفتيم. شب هم شامش رو درست كردم و بابايي بهش داد و...
19 ارديبهشت 1390

مسجد

بعد از ظهر داشتيم مي رفتيم كارواش كه باربدي آقا توي اتوبان گنبد هاي يه مسجد رو ديد و گفت مامان برج دو قلو . كلي خنديدم و گفتيم اين برج نيست گنبد مسجد و مثل هميشه قبول نكرد.. چون باربدي آقا خيلي كارواش رو دوست داره. بعدشم خونه مامان بزرگ. با بابايي رفت پارك و بدو بدو حسابي با مجتبي. شب هم با هم رفتيم حسينيه.  اولش خوشش نيومد ولي وقتي مجتبي رو ديد خوشحال شد البته بعد از مدت كوتاهي با مجتبي رفت خونه. شبش هم پرستارش زنگ زد و گفت فردا نمي تونه بياد كه كلي شاكيم كرد. ...
17 ارديبهشت 1390

مرغ

ظهر رفتيم خيابان ايرا ن (براي اولين بار بود كه مي رفتيم.)  براي خريد مرغ. يكي از دوستامون براي نذري خواسته بود. تو راه بهش گفتم كه داريم مي ريم مرغ و ماهي ببينيم ولي وقتي داشتيم مي خريديم خواب بود. حالا خريديم داشتيم مي رفتيم كه بيدار شد و گريه كه پس مرغ و ماهي كوش؟ حالا هي توضيح بده كه خريديم و خواب بودي ولي ... . داد مي كشيد من مرغ ميخوام. بعدشم رفتيم خونه مامان بزرگ. تا شب اونجا بوديم. بعد از ظهرشم با بابايي رفت پارك و منم مشغول نذري پختم با خانواده پدري. ...
16 ارديبهشت 1390

كار كردن

خونه بوديم و حموم رفتيم و با هم كلي بازي كرديم و شب با بابايي رفتيم خونه مامان بزرگ. ابنروزها مامان بزرگ خيلي كار داره. مي رم كه مثلاً بهش كمك كنم ولي از دست باربدي آقا .... . اونجا يا داشت برنج مثلاً پاك مي كرد. يا داشت پياز پوست مي كند. حسابي كار مي كرد. رسماً ديوانه ام كرد. ...
15 ارديبهشت 1390

برج دوقلو

امروز بابايي موند خونه كه به باربدي آقا برسه. خيلي بهشون خوش گذشته بود. حالشم خوب شده الحمدالله. رفتيم خونه بعد از يكساعت خوابيديم و بعد از ظهر براي اولين با بابايي رفت كارواش. خيلي خوشش اومده و بود و با ذوق تعريف مي‌كرد كه چجوري بود و مي گفت: مامان اول شامپو ريخت بعد آب ريخت بعد ويژ ماشينا رو شست. منم بهش گفتم آره كارواش حموم ماشيناش و از اين جمله كلي خوشش اومد. بعدشم گفت كه برج ميلاد رو ديده. تو خونه برج معروفه مالزي رو داريم (البته در سايز دكوري) اونو ديد و گفت مامان برج ميلاده. بعد بهش توضيح دادم كه برج دوقلو هست نه برج ميلاد. تصميم گرفتيم فردا هم نريم مشهد. ...
14 ارديبهشت 1390

مريضي

ساعت يازده صبح زنگ زدم خونه ديدم صداي عطسه و سرفه هاي خيلي بد مي ياد. پرستارش گقت: خيلي آبريزش بيني و عطسه و سرفه داره. از صبح هم بخاطر داروهاش خيلي گيج و ويجه و همش خوابش مي ياد. توي اداره خاله  هدي گفت بهش زادتين بده خوب مي شه. رفتم خونه ديدم خوابه. براش ليمو شيرين و توت فرنگي بردم و يه كم خورد و خوابش برد. بعد از ظهر هم اصلاً حالش خوب نبود. به بابايي گفت زادتين بخر. كه اون هم به دكتر نصر زنگ زده بو.د  و گفت حاضر بشيد بريم دكتر. كه منم موافقت نكردم. خلاصه دارو خورد و با بدبختي دو قاشق غذا خورد و خوابيد. و قرار شد فردا مشهد نريم. و عوضش بابايي بمونه خونه پيشش. به باربد گفت خوبه بابايي فرداد نمي ره سركار؟ گفت آره. گفتم من بمونم خو...
13 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد