باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

باربدي آقا

آدم شدن

رفتم خونه ديدم خوابه. بعداز ظهر داشتيم حاضر مي شديم بريم پارك، تلويزيون درمورد يه پسري كه رتبه شش كنكور رو گرفته بود و جشنواره خوارزمي برنده شده بود و از بچگي اهل مطالعه بوده، برنامه اي مي داد. به باربدي آقا گفتم : مامان ببين بزرگ شدي بايد اينجوري بشي. بايد خيلي اهل مطالعه باشي. برگشت بهم گفت: بزرگ شدم مي خوام آدم بشم. پيماني گفته. (شب از بابايي پرسيدم گفت نه بابا من نگفتم). گفتم: نه آدم هستي بايد اهل مطالعه بشي و اون هم داد كشيد و گفت: نه مي خوام آدم بشم. البته كه بچه راست مي گه آدم شدن خيلي مهمتر از نابغه شدن هست. واقعاً درسته كه مي گن حرف راست رو از بچه بپرس. رفتم كه خودم حاضر بشم ديدم از توي كمد ديواري اتاقش واكس آورد. پرسيد...
3 ارديبهشت 1390

نی نی

از هشت صبح بيدار بود و با هم تو خونه بوديم بعد از ظهر حاضر شد با چرخش برن پارك كه رفتن حياط ديدن داره بارون مي ياد با كلي نق برگشت خونه. شب هم مثل هميشه ديدن مختار نامه رو كوفتمون كرد. باباش ازش می پرسید: باربد نی نی دوست داری؟ می خواهی مامان یه نینی بیاره؟ باربد هم داد می کشید و می گفت: نه. نه . هر چی می گفت. باربد می گفت نه. کلی خندیم و به بابایی گفتم: خدار و شکر پسرم با من هماهنگه.   ...
2 ارديبهشت 1390

لطیف

صبح با هم رفيتم پارك خيلي خوش گذشت بعدشم نهار درست كرديم و خوابيديم شب هم رفتيم خونه مامان بزرگ كه حسابي بهش خوش گذشت. يه كتاب جغرافي خونه مامان بزرگ بود كه گسل زمين و لايه هاي زمين رو نشان ميداد. انتهاي اون هم يه درخت بود. باربدي آقا اين عكسو نشون خاله نرگس داده و گفت: از اينجا (گسل رو نشون مي داد) ميري ميري ميري ميرسي به اون دِاَخت (درخت) اونجا آلبالو داره. انگور داره. سيب داره . ميوه داره. كه خالش هم كلي ذوق كرد . باربدي آقا هم مي دونه خاله نرگس خيلي لطيف تشريف دارن.     ...
1 ارديبهشت 1390

شمردن پول

امروز صبح بابايي گفت شب دير مي ياد خونه بخاطر همين رفتيم خونه مامان بزرگ. قبلش رفتيم بانك. توي بانك گير داده بود مامان پول بده بشمرم. (يه دستگاه پول شمار بود) بهش يه دسته پول دادم که سر جاش نذاشته بود و يهو اومد گفت: مامان ترسيدم. بعد ادامه مسير روُ  همش مي گفت خاله با ما نياد. آخه مسيرمون با پرستارش يكم يكيه. بعد رفتيم خريد آخرش هم با دايي كريم رفت پارك. تو خونه هم همش تكرار مي كرد بابا مي ياد دنبالمون ميريم خونمون؟ (انگار تو ذهنش مونده چند روزي كه بابايي نبود.) و هی تکرار می کرد. منم می گفتم : آره. شام هم خورد و بابايي ساعت يازده اومد دنبالمون رفتيم خونه. تو راه خوابید و تا رو تختش لباساشو عوض کردم بیدار شد و می گفت: مامان نر...
31 فروردين 1390

سس

رفتم خونه هنوز نهار نخورده بود. با بدبختي چند قاشق بهش غذا دادم. توي راه داشتم مي رفتم خونه چيپس خريده بودم. ديگه مجبور شدم بهش چيپس و ماست دادم. خوب هم خورد. بعد از ظهر هم بيدار شد و شير خورد و بابايي اومد دنبالمون رفتيم هايپر. بهش خوش گذشت بعدشم رفتيم رستوران كه منو ديونه كرد. باباش با يك سس (از اين سس كوچيكها) حسابي سرگرمش كرد تا يكم غذا بخوره. بهش مي‌گفت باربد اين زنبوره. (با صداي زنبور) بعد اين زنبور مي مرد بهش نفس مصنوعي ميدادند، بعد مي شد شكلات ( از وسط مي‌پيچوندنش)، بعد مي‌شد موشك و .... . و باربد با صداي خيلي بلند مي خنديد. توي خونه هم كلي بازي كردند و كشف كردند كه ماهيمون تخم گذاشته و كلي خوشحالي كردند. ...
31 فروردين 1390

خطر

نصف شب با صداي باربد از خواب بيدار شدم تو خواب مي گفت: مامان برام كادو تولد چي مي خري؟ گفتم حتماْ بیدار شده. دیم نه خوابه خوبه. امروز روز خوبي نبود چون بعدازظهر كه رفتيم پارك بعدش رفتيم ميوه فروشي، مي خواستم كاهو بردارم (درحد چند ثانيه) كه يهو ديدم نيست. اومدم بيرون ديدم وسط خيابون داره مي دوه و يه ماشين هم چراغاش روشن، داره مي ياد. منم داد كشيدم و صداش كردم و دويدم دنبالش. همه از مغازه اومده بودن بيرون و ما رو نگاه مي كردن. خطر از بیخ گوشش رد شد. حالا تو صف حساب کردن ایستادیم. یه آقایی نوبتشو به ما داد. و باربد هی دور خودش می چرخید. دست می زد توی کیسه میوه آقا جلوییه. هی این آقا بهش می گفت: نکن عمو. باربدی آق...
31 فروردين 1390

آقاي مجري

امروز يه ماموريت كاري داشتم رفتم بيرون از شركت. تو راه ديدم موبايلم رو جا گذاشتم. از يه تلفن عمومي به خونه زنگ زدم گوشي رو گرفت گريه در حد زياد كه بيا خونه. من گريه باربدي گريه. دو ساعت ديگه زنگ زدماين دفعه با نق مي گفت: مامان تا دو شمردم نيومدي. گفتم مامان تا دو نه ولي تا يك ساعته ديگه مي يام. و كلي غصه خوردم و به خودم بد و بيراه گفتم. ولي رفتم خونه خوب بود و داشت بازي‌ مي كرد. بعد از ظهر داشت چوب شور مي خورد.گفت: مامان خاله مريم مي گفت آقاي مجري . (آخه خاله ميريم از حرفهاي شخصيت فاميل دور توي كلاه قرمزي خيلي خوشش مي ياد.) گفتم آره مامان مي گفت: نخورديم نون گندم ديدم دست مردم آقاي مجري. و باربدي آقا هر هر مي خنديد و هي مي گفت بازم بگو. ب...
28 فروردين 1390

خوانندگي

بابايي صبح گفت كه دير مي يام. منم تا رفتم خونه با پرستارش رفتيم خونه مامان بزرگ. بعد از خوردن عصرونه رفتيم پارك و خيابون گردي. خيلي خستم كرد. توي راه كه مي يومديم توي يه كوچه سه تا بچه تو پشت يه وانت پارك شده دست مي زدند و بلند مي خوندن «شراره شراره دلت چه بيقراره» ديدم خيلي با تعجب نگاشون مي كنه. شروع كردم به ياد دادنش. كلمه به كلمه شراره شراه دلت . تا به دلت رسيديم مهلت نداد و ادامه داد بسوزه. يياره يياره ديت بيوزه. (يعني شراره شراره دلت بسوزه) . هي گفتم نه ولي گوش نكرد و گفت مجتبي توي خونه خودشون يادم داده. رفتيم طلا فروشي ژاكتش كه جا مونده بود رو پيدا   كرديم. كه من خيلي ذوق كردم چون خيلي دوستش دارم. بعدشم خونه مجتبي بازي و شام و...
27 فروردين 1390

پارك پرديسان

بابايي صبح كه بعد از صبحونه گفت بيا بريم پارك پرديسان. منم پيشنهاد دادم كه با دوستاي بابايي بريم . ساعت تقريباً يك ظهر بود كه پارك بوديم. هر كاري دلش خواست كرد. از غذا درست كردن با ماست و خيار و ماء الشعير و خاك گرفته تا بالا رفتن از تپه ها كه انصافاً من مي رفتم دنبالش به راحتي اون نمي تونستم برم. ساعت هفت و نيم خونه بوديم توي ماشين پنج دقيقه چرت زد. بعد تقريباً چهل و پنج دقيقه هم توي حمام آب بازي كردند. گفتم حتماً تا غذاشو بخوره مي خوابه ولي ... . ساعت يازده و نيم با خاموش كردن چراغها خوابش برد. روز خوبي بود. ...
26 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد