باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

باربدي آقا

تهران

دوشنبه 19/10/1390 صبح بابايي زنگ زد تهران كه بليطش رو چك كنه ولي نبود كه نبود. از همون جا از طريق يكي از همكاراي سابقش بليط يكطرفه خريديم. بعد از ظهر هم رفت بليطش رو گرفت و ساعت هشت بود كه فرودگاه بوديم كلي گشتيم. يه درخت كريمس گذاشته بودن و با چند تا آدم كه متحرك بود حالا مگه باربدي آقا اونا ول مي كرد همش مي رفت پيش اونها كلي هم بابايي ازش عكس انداخت. خلاصه كه رفتيم و با كلي ذوق باربدي آقا كه بهم گفت من اگه كاراي خوبي بكنم تو بازم منو مي ياري اينجا و قرار شد كه حتماً بياريمش. انشاءالله ساعت حدود چهار صبح بود كه از فرودگاه زديم بيرون. گفتم باربدي آقا بخواب. گفت خوابم نمي ياد ولي تا چشماشو بست خوابيد قربونش برم. خدا رو شكر سه شنبه و چهرشنبه...
25 دی 1390

بليط بابايي

يكشنبه 18/10/1390 خداي من چقدر امروز دويد غذا هم در حد ذره خورده بود ها ولي ميدويد ها. اصلاً عجيب و غريب. ماشاءالله فردا شب ساعت 12:55 شب ميريم تهران. بخاطر همين ساعت 12:55 امشب بابايي رفت اينترنت كه چكينگ آن لاين كنه كه ديد اي داد و بيداد كه اسم بابايي توي ليست مسافرها نيست. بخاطر اينكه بليط رفت رو كنسل كرده برگشت هم خود به خود كنسل ميشه. اعصاب خردي شروع شد. ...
25 دی 1390

مامانه جديد

جمعه 16/10/1390 صبح بيدار شديم رفتيم لب دريا. بماند كه بابايي مي خواست يه جاي جديد ببره كه گم شد و راه نيم ساعته رو دو ساعت و نيم تو راه بوديم. وقتي رسيديم باربدي آقا رو لخت كرديم و فرستاديم  دريا كلي بازي كرد ولي به قول خودش يخ بنده شد (يعني يخ زد) كه يكساعت نشد كه برگشتيم بازهم پاساژ گردي. ساعت شش و ربع بعداز ظهر باربدي آقا با بابايي رفتند سينما فيلم آرتور. (باربدي آقا اولين باري بود كه رفت سينما). داشت ميرفت از هم خداحافظي كردني بهم گفت: مي رم يه مامانه جديد پيدا كنم. منو مي گي بهش گفت: پس منم برم يه پسره جديد پيداكنم؟ (ناخداگاه بغض كردم ولي خودم رو خيلي كنترل كردم) خلاصه رفتن و منم رفتم دنباله كارهاي خودم. وقتي برگشت بهم گفت...
25 دی 1390

افسردگي

پنجشنبه 15/10/90 بعد از صبحونه زديم بيرون. ماركهايي كه هميشه دو روز وقتم رو ميگيره و براي باربدي آقا خريد مي كنم هيچكدوم نه تنها تخفيف نداشت گرونتر از هر سال هم بود با اين قيمت دلار تو مملكت ما هم كه خيلي مي شد. خلاصه كه افسردگي به تمام معني. باربدي آقا ولي خيلي سرگرممون كرد چون دو روزه بعد از آهنگ پت و مت، آهنگ بالتازار رو مي خونه و هر چي ميبينه با آهنگ بالتازار مي خونتش. مثلاً امروز مي خوند پُ پُليسي پُ پُليسي پُليســــــــــــــــــــــــي پُليسي (آخريه با صداي بم) خوب بود خدا رو شكر روز اول خوش گذشت. ...
25 دی 1390

شروع مسافرت

چهارشنبه 14/10/90 بابايي ساعت سه بعد از ظهر اومد دنبالم بريم خونه تو راه خونه همش داشت با موبايلش حرف مي زند و دعوا. حالا داستان از اين قرار بود كه اشتباهاً براي بابايي ويزاي تجاري گرفتن و بايد قبل از ساعت 12 شب برسه اونجا در صورتيكه بليط ما ساعت 9:20 شبه. حالا قرار شد با پرواز ساعت 7:30 بابايي بره و ما همون ساعته خودمون بريم. مگه باربدي آقا آروم مي گيره كه الا و لله بابا رو مي خوام آخر بهش گفتم كه هواپيماي بابايي تلويزيون نداره ولي هواپيماي ما تلويزيون داره كلي ذوق كرد. خلاصه كه رفتيم و بابايي هم موفق شد كه ساعت 11:45 مهر ورود به پاسپورتش خود. خدا رو شكر. باربدي آقا هم تا بابايي رو تو فرودگاه ديد با انگشت اشاره نشونش داد و هر هر خنديد و ...
25 دی 1390

شام پلو

ظهر بود كه زنگ زدم خونه بهش گفت: براي خاله كوثر چي مي‌ياري؟ داد كشيد و به خاله گفت: خاله كوثر جوراب داري؟ بعد يهو گفت: مامان لعيا فكر كنم شلوار بيرون نداره. براش شلوار بيرون بخريم. كه صداي قهقهه خاله رو شنيدم. از قرار معلوم، صبح خاله كوثر داشته شلوارش رو مي دوخته. كه به باربدي آقا توضيح داده كه شلوار بيرونم پاره شده و دارم ميدوزمش. چقدر پسرم مهربونه خداي من. از همين طريق اعلام مي كنم هركسي كه اين مطلب رو مي خونه اگه لباسي، شلواري، جوابي و ... خلاصه هر وسيله ايش پاره شده بگه تا باربدي آقا براش بخره تا رسيديم خونه بهش گفتم نهار چي خوردي؟ گفت شام پلو (ماش پلو). تا حالا اينو نگفته بود كلي خنديديم. شروع كرديم با بابايي چلوندنش. ب...
13 دی 1390

گلي به جمالت

شنبه ١٣٩٠/١٠/١٠ از صبح احساس سرما خوردگي مي كردم رفتيم خونه قرص خوردم و دراز كشيدم. بابايي با باربدي آقا رفتند خريد. خوابم برد و متوجه نشدم كه كي اومدن. ساعت تقريباً 7 شب با صداي باربدي آقا كه تو اتاقش با بابايي داشت بازي مي كرد بلند شدم. داد مي كشيد و مي گفت : بابا گلي به جمالت. منو مي گي از جا پريدم. رفتم دست و رومو شستم و صداش كردم كه باربدي آقا اين حرف خوبي نيست فوري رفت از بابايي پرسيد: بابايي حرف خوبي نيست؟ كه بابايي گفت: حرف خوبيه و اينو به من منتقل كرد. اين هم يه مدل تربيت كردنه ديگه. حالا چرا اين موضوع رو دير نوشتم: مي خواستم فرداي اون روز بنويسم ولي داشتيم مي رفتيم اداره هر چي فكر كرديم نه من نه بابايي يادمون نيافتاد ك...
13 دی 1390

چاقي باربد

با بابايي رفتيم دنبالش و رفتيم خونه مامان بزرگ. شروع كرد به شلوغ كاري و ... . شب داشتيم سريال مي ديدم كه چرخونك (يك نوع وسيله جهت لاغري است.) رو آورد گذاشت وسط و رفت روش وايساد. گفتم : بــــــــــــــــــــــــاربد. با تعجب و چشمهاي گرد شده گفت: مامان لعيا آخه خيلي چاق شدم. شكمش رو نشون داد و گفت: ببين شيمكم اومده جلو. قيافه من ديدن داشت. داشتيم مي يومديم خونمون. دايي كريم بهش گفت: باربدي آقا براي من سوغاتي چي مي‌ياري؟ يه نگاه بهش كرد و رفت جلو و دستش رو كرد تو سوراخ زانوي شلوار دايي و گفت: برات شلوار مي يارم ببين پاره است. (دايي از اين شلوار هاي پاره تنش بود.)دايي گفت: پاره نيست مدلشه. بعد به من گفت: مامان لعيا ببين شلوارش پاره ش...
12 دی 1390

شعر خواني

در ادامه آهنگ زدنه پسرم، ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود كه بهش زنگ زدم مثل اين چند روز اخير شروع كرد به زدم آهنگ پت و مت بعد گفت: مامان لعيا يه شعر يادگرفتم. شروع كرد به خوندن با ريتم آهنگ پت و مت «باربد باربد     باري باري باري باربد و ...» بعد گفت: گوشي رو بده به هدي خانم براش آهنگ بخونم و براي هدي خانم هم همين برنامه را اجرا كرد. كلي قربون صدقش رفتم. شب هم كلي شلوغ بازي و شيطنت و كلي ذوق كرد كه بابايي چمدون ها رو آوده بيرون كلي تشكر از بابايي و اصرار كه امشب بريم هي توضيح از ما و ... . ...
11 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد