باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

باربدي آقا

ساعت كاري

يه خبر بد، يه شوك كه نتيجه تصميم گيري يه عده اي كه نمي دونم چه جوري فكر مي كنن. از امروز ساعت كاريمون شده 8 تا 4 بعد از ظهر. خيلي روز بدي بود. خيلي ..و تو اداره همه ناراحت مخصوصاً مامانا، باز به قول بچه ها خوش به حال من كه مي دونم بچم جاش خوبه و راحته و دقيقاً وقت خوابشه. باربدي آقا ظهر ها با من مي خوبه البته بعد از تقريباً يكساعت بازي ولي امروز... به پرستارش گفته بوده نمي خوابم مي خوام با مامانم بخوابم. ساعت حدود 4 بابايي اومد دنبالم و رسيدم خونه ديدم خوابه پيشش دراز كشيدم و باهاش حرف زدم و بيدار شد و گفت: مامان لعيا چقدر دير اومدي، حالا مگه اشكهاي من بند مي يومد. نمي دونم ولي اصلاً نمي تونم هضمش كنم كه از ساعت 7 صبح تا حدود 5 بعداز ظ...
1 آذر 1390

دست فلج

انگار كه قرار نيست دختر مرتبي باشم. تا اومدم شروع كنم به نوشتن ايندفعه سانحه سراغ خودم اومد و يكي ار انگشتاي دست راستم سه تا بخيه خورد و يك هفته در منزل بودم خيلي درد داشت. البته بماند كه خيلي با باربدي آقا خوش گذشت و هر شب تصميم مي‌گرفتم ديگه به شركت برنگردم. باربدي آقا انداخته تو دهنش و بهم مي‌گه فلان كار رو با اون دست فلجت انجام بده. اين هم آخر عاقبت ما. حالا خوبه واقعاً فلج نشدم اگه بشم چي مي گه بهم. از وقتي هم خونه بودم حساسيت اومده سراغش و تا صبح سرفه مي كه سرفه بد. امروز رفتيم خونه مامان بزرگ خيلي بازي كرد خيلي بهش خوش گذشت. عصر خاله مريم بهش گفت پاهاتو بكش اونور جارو بكشم. برگشت گفت: بازهم به روت خنديدم ها. حا...
28 آبان 1390

برگشت

از امروز مي خوام باز بنويسم. البته همه حرفها و اتفاقات اخير رو تو سررسيدم نوشتم ولي اينجا نه حالشو داشتم نه وقتشو. اين اواخر اتفاقات بد پشت سر هم برام افتاد. انشاءالله كه ديگه نياد.اگه وقت بشه مي نويسم چه اتفاقاتي افتاد. هرچه پي آيد خوش آيد... جمعه رفتيم مشهد براي اولين بار بود كه باربدي آقا مشهد مي رفت. خوش گذشت خدا رو شكر. جمعه شب با بابايي رفت حرم. تا منو ديد گفت: مامان لعيا امام رضا (ع)اسباب بازي نداشت. هيچي نداشت. آخه از هفته پيش با خاله كوثر تمرين كرده بود كه از امام رضا چي بخواد. كلي خنديدم. دوشنبه صبح هم را افتاديم ساعت چهار و نيم تهران بوديم. باربدي آقا هم تب كرد و دكتر برديمش معلوم شد كه آقا مسموم شده. تا صبح هم تب داشت. از امرو...
18 آبان 1390

خنده زياد

صبح زنگ زدم بهش گفتم خوابه چي ديدي؟ هميشه ميگه خوابه تو رو. ولي امروز گفت: خوابه شكلات، آبنبات بعد از ظهر هم كلي با هم بازي كرديم . بعد از افطار بابايي خيلي بازي كرد و داشتند با روبات بازي مي كردند و روبات داشت مي رفت فضا. انقدر خنديد كه خودشو خيس كرد. بابايي مي خواست بوسش كنه. گفت: نه جيشي مي شي. مامان فدات بشم الهي. شب هم رفتيم هايپر و شلوغي اونجا و شلوغي باربدي آقا. ...
22 مرداد 1390

آلبالوي ترش

از صبح تو خونه داشتم كار مي كرد خيلي خسته شدم. بابايي شب گفت داشته با باربدي آقا تو اناقش معلم بازي مي‌كردند، بابايي معلم بوده و داشته بهش شكلها رو ياد مي داده. چند بار جواب داده ديگه نمي خواسته جواب بده يا بلد نبوده برگشته گفته: زينگ زينگ زينگ زنگ كلاس رو زدن كلاس تموم شد. شب تو تختخواب داشتيم مي خوابيديم مثل هر شب به هم شب بخير گفتيم و گفتم خوابهاي خوب ببيني. باربدي آقا هم گفت: تو هم همينطور. بهش گفتم باربدي آقا چون تو خيلي شكلات و آبنبات دوست داري. دعا مي كنم خواب شكلات و آبنبات ببيني. چند ثانيه بعد گفت: خدايا مامان لعيا خواب آلبالوي ترش ببينه. گفتم: من يا تو. گفت: نه تو چون تو خيلي آلبالوي ترش دوست داري. ...
21 مرداد 1390

شلوغ

بعد از ظهر رفتيم خريد امين حضور. چيزي هم نخريديم. برگشتني رفتيم فروشگاه علي دايي براي دايي رحمان كه امروز تولدشه خريد كنيم. خداي من كلاً يك ربع مغازه بوديم بيچارمون كرد. مي رفت پشت رگالها قايم مي شد. داغون شديم. ...
20 مرداد 1390

سلموني

شب افطاري من و بابايي يه جاي رسمي دعوت بوديم. من نرفتم و بابايي رفت و ما رفتيم خونه مامان بزرگ. قبلش رفتيم سلموني و كلي از موهاشو كوتاه كرد. تو سلموني فكر كردند دختره. پسرم تو سلموني جيكش در نمي باد. آقائه آقا. بابايي هم ساعت ده و نيم بود كه اومد و شروع كردند به بازي. ...
19 مرداد 1390

بله كه

اين روزها درگيرم شديد دنبال خونه ميگردم. خيلي گرونه خيلي و مهمتر از همه اينكه اصلاً اون چيزي كه من ميخوام نيست. چند روزه شروع كرده هر چيزي كه مي پرسم اگه جوابش بله هست مي گه «بله كه ميخورم، بله كه ميخوابم، بله كه ...» امروز بهش گفت: باربدي نگو. (هميشه خودش فوري مي گه بلا بگو يا آقا بگو.) امروز برگشته بهم ميگه باربدي نگو نفس بگو پسرم فول اعتماد به نفسه    ...
16 مرداد 1390

بِمْشُرَمْ

امروز باربدي آقا رفت خونه مامان بزرگ. ظهر رفتم خونه با مجتبي بازي مي كرد. رفتيم كه مثلاً بخوابيم چهل دقيقه فقط داشت شيطوني مي كرد. روشو كرد به من و گفت ماما اينجوري كن (يه جوري كه دندونام رو هم باشه و معلوم) مي‌خوام دندوناتو بِمْشُرَمْ (يعني بِشْمُرَم). كلي قربون صدقش رفتم. بعد از ظهر هم رفتيم پارك خيلي خسته بودم خيلي. ساعت يازده و نيم خونه بوديم شروع كرده بود تازه به بازي. به بابايي مي گفت: بيا بريم اتاقم ...
8 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد