باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

باربدي آقا

خواب

صبح ساعت ده و نيم بيدار شده بود. بابايي اومد دنبالم و با هم رفتيم دنبال باربدي آقا بعدشم خونه مامان بزرگ. چون بابايي مي خواست بره حجامت. كلي با هم پازل بازي كردم و خودم كلي ذوق نمودم. تو راه گفت: رفتيم خونه والاس و گروميت ببينم (اسم يه كارتونه) گفتم باشه. ساعت يازده و ربع  تو راه خونه تو بغلم خوابش برد. تو خونه داشتم لباساشو عوض مي كردم كه تو خواب و بيداري بود كه گفت: والاس و گروميت نديم ها. گفتم: صبح مي بيني. انگار كه بهش برخورده باشه. فوري بيدار شد و الا و للله بايد الان ببينم و خوابم نيمياد. كه با قصه تعريف كردم بابايي و من نميدونم دو تايي كي خوابمون برد.اصلاً نمي دونم چكار كنم كه حداقل زودتر از 12 بخوابه. ...
21 آذر 1390

پازل

روز يكشنبه 13 آذر خونه مامان بزرگ: دو روزه كه شعر «يه روزي آقا خرگوشه پريد ... » مي خونه شب يهو گفت: «يه روزي آقا ماشينه  رفت دنباله يه تراكتور   تراكتور پريد تو پاركينگ   ماشينه گفت آخ» خيلي خوشم اومد از اينكه ارتباطا رو اينقدر خوب مي‌دونه و شاعره ديشب باربدي آقا و بابايي با هم بازي مي كردند، منم مثل هميشه در آشپزخانه بودم كه يهو داد بابايي آآآآآآآآآخ. داستان از اين قرار بود كه باربدي يه چكش چوبي داره اومده عروسك هاي پت و مت رو بزنه كه خورده بود توي زير چشم بابايي. بعدشم چكش رو بابايي پرت كرد رو كمد و منم دست پسرم رو گرفتم و با حال قهر از تو اتاق اومديم &...
21 آذر 1390

جيك جيك

شب رفتيم خونه مامان بزرگ بعدشم ساعت 1 شب رفتيم خونمون. تا رسيديم برگشت گفت: من بخوابم شما مي‌ريد اداره. شايد اين هزارمين باره كه اين حرف رو مي‌زنه. هميشه فكر مي‌كنه كه تا مي خوابه ما مي ريم ادره. بازهم براش توضيح دادم كه نه، ما صبحها مي ريم و كلي غصه. خدايا چكار كنم نمي دونم. بعد شروع كرد به جيك جيك كردن و گفت من جوجوام مامان لعيا تو هم مرغي (چون مامانه جوجويي). به بابايي هم گفت خروس. بعد همه حرفامونو با جيك جيك مي زديم. با جيك جيك بهش فهموندم كه بريم بخوابيم. بعد اونم با جيك جيك بهم گفت: نه، كارتون ببينيم.  كلي خنديدم و ساعت حدود يك ربع به دو خوابيد. ...
11 آذر 1390

بدون عنوان

صبح بيدار شد يهو بهم با بغض گفت: مامان لعيا پيشم مي موني؟ كلي ناراحت شدم و گفتم : آره مامان نگران نباش. امروز و فردا پيشتم. بعدشم يكم صبحونه خورد و خونه رو جارو كرديم و بابايي رفتيم خونه مامان بزرگ. بابايي با دايي رفت جايي و ما مونديم خونه. كلي شلوغ كرد. خاله مريم داشت پياز خورد مي كرد. باربدي آقا ديد چشماش داره مي سوزه. رفت عينك جوشكاري اسباب بازيشو زد و وايساد دم دره آشپزخونه و گفت ديگه چشمام نمي‌سوزه. بعد گفت: گلوم هم مي سوزه. خاله بهش گفت: خب برو تو اتاق. بعد خودش گفت: نه، خب دهنمو مي بندم.(انگار مجبوره). خاله مريم داشت كار مي كرد. باربدي آقا فكر كرد من دارم كار مي كنم. اومد پيشمون و داد كشيد: تو با اون دست فلجت داري كار مي كني؟ گ...
10 آذر 1390

جون بگير

عصر تو خونه داشتيم با هم پازل بازي مي كرديم، براش بادوم زميني آوردم بخوره بهش گفتم بخور جون بگيري بهتر درست كني. در عين حال من مداحي گوش مي كردم. بهم بادوم زميني داد و گفت: مامان لعيا بخور جون بگيري تا گريه نكني. شب هم كلي تو خونه كار داشتم داشت با بابايي بازي مي كرد. شده بود باباي بابايي، بابايي شده بود پسر. كلي با هم بازي كردند. ...
9 آذر 1390

برگ

تا رسيدم خونه ظرف نمك و فلفل كه شبيه برگ مي مونه رو گرفته بود دستش، تا منو ديد قبل از اينكه كفشامو درآرم، با داد شروع كرد به خوندن «اتل متل باد اومد   صداي فرياد اومد   باد اومد و داد كشيد    برگ درختا رو ريخت» تا به كلمه آخر رسيد اون برگ رو انداخت زمين. ذوقي مي كردا من بدتر از اون. بابايي هم اومد همين برنامه. براي خالش هم اجرا كرد. شب هم ساعت ده و نيم تو بغل بابايي خوابيد (از عجايب) خيلي خسته بود. اينم از عكس باربدي آقا تو پارك ملت مشهد 14/8/90 (عكاس: بابايي) ...
8 آذر 1390

بدون عنوان

امروز چهلمین روز درگذشت حمیدرضا مهدویان بود. ایشون همکار بابایی بودن که توی حادثه غرق شدن شناور کوشا ١ت خليج فارس، فوت شدند. (خيلي حادثه بدي بود) بخاطر اينكه جاده ها خطرناكند، بابايي نتونست بره شاهرود. روحش شاد. با بابايي رفتيم خونه و حاظر شديم رفتيم خونه مامان بزرگ. مداحيش تكميل شده درستش اينه «محرم ده قان گله جوشه     توشر ياده قبر شش گوشه واي حسين جانم واي حسين جانم» يعني وقتي به حسين جانم مي رسه ضعف مي كنم، حسين رو خيلي با لهجه تركي مي گه. تو خونه مامان بزرگ هم براي همه خوند. ...
7 آذر 1390

جیگرم

تا رسیدم خونه پرستارش گفت بیداره تو تخت دراز کشیده. منم هی داد کشیدم و گفتم باربد باربد، که از تو اتاق داد کشید جیگرم. رفتم تو اتاق دیدم دراز کشیده داره موز می‌خوره، دستشو باز کرد که بغلم کنه کلی ذوق کردم و داد کشیدم. راستی از امروز یه نوحه ترکی یاد گرفته «محرم گلدیه قان گله جوشه»  یعنی تو محرم خون به جوش میاد. بهش گفت مامان بقیه شو بخون. گفت بلد نیستم. تو راه که داشتیم می‌رفتیم های پر با همون آهنگ مصرع اول گفت: بلد نیستم مامان لعیا. انقد فشارش دادم از ذوقم که داشت له می شد.   بابایی معتقده پسرم طبع شعر داره. ...
6 آذر 1390

شعر

پسرم از شنبه یه شعر یاد گرفته که من خیلی دوسش دارم «اتل متل توتوله نماز ستونه دینه معراج مومنینه ایشاالله که نمیری بتونی وضو بگیری». یعنی ضعف می کنم وقتی قسمته آخرشو می خونه به همه هم زنگ زدیم و خوند. حالا میبینه من خیلی دوست دارم قسمت آخرشو برای خاله هاش اینجوری می خوند ایشاالله که بمیری بتونی وضو نگیری. ...
6 آذر 1390

تولد مامان

چهارشنبه ٢/٩/٩٠ تولد بود. زنگ زدم خونه و باربدی آقا تولدمو تبریک گفت، کلی ذوق کردم. بابایی اومد دنبالم رفتیم خونه تا درو بازکردم. چشماشو بسته بود و لباشو غنچه کرده بود بشتشم یه چیز قایم کرده بود گفت مامان لعیا تولدت مبارک. برام یه گلدون درست کردند. حالا فکر کنید خیلی از ایده هاش از باربدی آقا بود. تو تخته با برستارش نقاشی کشیده بود و از جلد دفتر نقاشی شخصیتهای کارتونی رو بریده بودن و زده بود دور تختش و می گفت: اینا مهمونامونن. خلاصه که کلی ذوق کردم خیلی بعدشم با هم رفتیم خونه مامان بزرگ و هرکی رو میدید می گفت: به مامانم بگو تولدت مبارک. عکساشو می ذارم. ...
6 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد