خواب
صبح ساعت ده و نيم بيدار شده بود. بابايي اومد دنبالم و با هم رفتيم دنبال باربدي آقا بعدشم خونه مامان بزرگ. چون بابايي مي خواست بره حجامت. كلي با هم پازل بازي كردم و خودم كلي ذوق نمودم. تو راه گفت: رفتيم خونه والاس و گروميت ببينم (اسم يه كارتونه) گفتم باشه. ساعت يازده و ربع تو راه خونه تو بغلم خوابش برد. تو خونه داشتم لباساشو عوض مي كردم كه تو خواب و بيداري بود كه گفت: والاس و گروميت نديم ها. گفتم: صبح مي بيني. انگار كه بهش برخورده باشه. فوري بيدار شد و الا و للله بايد الان ببينم و خوابم نيمياد. كه با قصه تعريف كردم بابايي و من نميدونم دو تايي كي خوابمون برد.اصلاً نمي دونم چكار كنم كه حداقل زودتر از 12 بخوابه. ...
نویسنده :
لعيا خاني
23:59