باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

باربدي آقا

بارون

بعد از صبحونه يهو بهم گفت: مامان لعيا وقتي توي ليوان آب بريزي بزاري جلوي خورشيد خانوم آب بخار مي شه و مي ره آسمون ابر مي شه و بعد بارون مي ياد. تو مي دوني؟ گفتم: آفرين مامان آره اينجوري بارون مي ياد. (تو دلم گفتم خدايي من تو سن تو بودم اينو نميدونستم. ) ...
9 دی 1390

پت و پت

از امروز شروع كرده آهنگ پت و مت رو مي زنه البته با دهن و با آهنگ پت و مت حرف مي زنه و ساعت حدود سه بعد از ظهر بود كه مهمونمون رفت و ما بعد از ظهر رفتيم خونه مامان بزرگ و همه حرفاشو باز هم با صداي پت و مت مي گفت كه همه كلي ذوق كردن. پسرم اين روزها شديداً عاشق نقاشي كشيدن شده البته بيشتر ترجيح مي ده كه رنگ آميزي كنه. يكي از غصه هام بود كه پسرم به نقاشي علاقه اي نداره خدا رو شكر. ...
9 دی 1390

مهمون

امروز صبح مهمونمون اومدن. ایشون که یه خانمن از اهواز اومدن و دوست خاله نرگس هستند. چند روزه با باربدی آقا صحبت می کنم که باید خونه رو مرتب نگه داری اون هم خدا رو شکر رعایت می کنه. صبه دندونی که دو سال پیش پر کرده بود شکست و مجبور شدم برم دکتر. بابایی رفت پیش باربدی آقا. ساعت تقریباً هفت بود که رسیدم خونه. حالا باربدی آقا نه تحویلی نه سلامی نه علیکی نشسته بود پیش خاله مائده و پازل درست می کرد. انگار نه انگار که من اومدم. به زور بغلش کردم و بوسیدمش. حالا خدایی خیلی آقا بود نه اینکه خیلی آروم نشسته باشه ها نسبت به همیشه آروم بود. ساعت یازده و نیم هم داشت کتابچه نقاشی شو رنگ می کرد گفتم بیا بریم لالا کنیم. در حالیکه مائده رو نشون می داد گ...
5 دی 1390

قربونی

تا رسیدیم شروع کرد جیغ کشیدن و گفت: من میمون هستم من نینیه شما نیستم میمون شما هستم. و همه جوابهای سوالامو با جیغ جواب می داد. بعدش هم سه تایی رفتیم هایپر تو راه خوابش برد و رسیدیم بیدارش کردیم. با ذوق گف: مامان لعیا من خوابیدم تا بیدار شدم دیدم هایپرم کلی ذوق کرد. کارمون زود تموم شد و اومدیم خونه. داشت کفشاشو در می آورد می خواستم زود درآره. بهش گفتم: آقای باربدی به دفتر. اون هم گفت: آقای قربونی به دفتر. گفتم: مامان آقای قربونی یه؟ با صدای کشدار گفت: مامان لعیا اون وقتی که تو به من می گی جیگرتو. منم می گم قربونت برم. همونه دیگه.  کلی ذوق کردم. و جیغ و داد و خوشحالی کردیم. ...
4 دی 1390

نامه نگاري

شب يهو به بابايي گفت: يه كاغذ به من بده و بابايي بهش كاغذ و قلم داد. گفت: مي خوام نامه بنويسم. بابايي گفت: براي كي؟ گفت:براي خاله مريم. بابايي پرسيد: چي مي خواهي بنويسي؟ گفت: مي خوام بنويسم خاله مريم بازم مي يام خونتون. خلاصه كه زنگ زديم خونه مامان بزرگ و به خاله مريم گفتيم كه باربدي آقا چكار كرده و اونم مثل هميشه كلي قربون صدقه باربدي آقا رفت. خواستم اينو بگم كه پسرم علاوه بر استعدادهاي ناشكفته ديگش، استعداد نامه نگاري به دخترها رو هم داره ...
29 آذر 1390

حافظه

شب داشتم باهاش بازي مي‌كردم كه بهش گفتم كه دوست داري بريم خونه چيستا خانم . گفت: نه اونا بيان. گفتم: نه هدي خان گفته ما بريم. با ناراحتي گفت: نه اونا بريم آخه ما بريم چيستا خانم جيغ مي كشه. (اين موضوع بر مي گرده به فروردين 89 ما رفته بوديم خونه چيستا خانم كه ايشون از ذوقشون جيغ كشيدن و باربدي آقا گريه كرد و ترسي د الا ولله بايد بريم خونمون.) ايول حافظه. شاخ در آوردم كه چجوري يادش مونده. خلاصه كه دليلي شد براي چلوندن باربدي آقا. ...
28 آذر 1390

باطري

با كادو هدي خانم و كلي پازل رفتيم خونه مامان بزرگ. بعد از شام با دايي احد و مامان بزرگ رفتند پيش مجتبي. دايي احد اومد و تعريف كرد و گفت: باربدي آقا رفته از تو كشوي مجتبي چهار تا باطري برداشته و آروم در گوش دايي گفت دايي احد الاغم (يكي از اسباب بازيهاشه) باطري نداره. (يعني ببريم خونمون.) كلي آبرو ريزي ولي حسابي خنديدم. همين مونده بود پسرم از خونه مردم باطري برداره. ...
26 آذر 1390

ماشين

صبح بابايي رفت براي فروش پرايد. خلاصه كه با باربدي آقا كلي بازي كرديم و ساعت حدود دوازده بود كه به بابايي زنگ زدم بگم كه فروش رفت يا كه بابايي گفت فروخته و داره مي ياد خونه. نگو باربدي آقا گوشش پيشه منه و يهو با بغض و درحاليكه چشماش پر از اشك بود گفت: مامان لعيا ماشينمون رو فروختي ديگه چجوري بريم هايپر؟ بغلش و كلي آرومش كردم و گفتم كه اون يكي تو پاركينگه و آروم شد. تا شب هم تو خونه بوديم و خوش گذشت. اين روزها افتاده دهنش مي گه «گولاخات نمي شنوه؟» به زبان آذري يعني «گوشات نميشنوه» ...
25 آذر 1390

مهموني

چيستا خانم و خانواده محترمشون خونمون بودن خيلي بهش خوش گذشت. از صبح كه بيدار شده بود همش مي گفت كي مي يان؟ چرا نمي‌يان؟ خلاصه كه خيلي بهش خوش گذشت. هدي خانم هم براش يه اسباب بازي خريده بود كه قلاب ماهي گيري بود و 4 تا هم ماهي داشت. آهنربايي بود باهاش ماهي مي گرفت. ماهم براي چيستا خانم يه بلوز خريده بوديم. بهش ياد دادم كه بزارش تو اتاق بعداً به چيستا خانم بده ولي تا چيستا خانم اومد فوري نه سلام نه عليك داد بهش. بعدشم كه عمو رشيد اومد گفت: چيستا خانم برو به بابايي بگو خسته نباشي. بعد باربدي آقا بلند گفت: بلوزتم بهش نشون بده. اصلاً آبرو بره پسرم. روز خوبي بود. راستي اولين بار بود كه باربدي آقا گوشت كبابي خورد. خدا رو شكر ...
24 آذر 1390

تخت

صبح بعد از شستن صورتم بابايي گفت باربدي آقا رفت تو تخت خودش.ساعت 11 زنگ زدم خونه گفتم: چرا رفتي تو تخت خودت؟ گفت: آخه خودت گفتي اگه تو تخت خودت بخوابي برات يه تخت نو مي خرم. (واقعاً هم خودم گفتم.) بعد از كلي قربون صدقه رفتنش بهش قول دادم كه اگه رفتيم خونه جديد حتماً تخت نو براش مي خرم. بعد از ظهر تو راه يهو كلي دلم براش تنگ شد خيلي خيلي خيلي روز خوبي نبود چون امروز رئيسمون به همكارم گفته كه ما همش با هم حرف مي زنيم. يكي نيست بگه ببخشيد پس كارها رو كي انجام مي ده. لابد اجنه. كلي اعصابمون خرد شد. شب هم بازهم با هم پازل بازي كرديم. ...
22 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد