شام
امروز بعد از مدتها صبح باربدي آقا رفت خونه مامان بزرگ. بعد از كار رفتم خونه ديدم با مامان بزرگ سر كوچه اند. اومدن بگردن كه منو ديد پريد بغلم و فوري گفت مامان من پوشك ندارم. نگو مامان بزرگ از صبح پوشكش نكرده و هي بردتش دستشويي. با هم اومديم خونه از وقتي رسيدم تا وقتي بابايي اومد دنبالمون هر ده دقيقه بردمش دستشويي. خسته شدم. بعدشم كه مي خواستيم بريم خريد. مي خواستم پوشكش كنم نمي ذاشت داد كشيد و گفت پوشك نه. با التماس قبول كرد. توي خريد هم همه فهميدند چقدر شيطونه. همه هم مي گفتند ماشاءالله چقدر شيطونه و مي زدند به تخته. شب هم رفتيم ژوآني شام بخوريم كه همش قاشق چنگالشو ميكوبيد روي ميز و همه نگامون ميكردن. خيلي شلوغ كرد. خيلي ...
نویسنده :
لعيا خاني
16:37