صبح تا بابايي رفت از خواب بيدار شدم و شروع كردم به اتو كردن لباسهاي بابايي. ساعت ده بيدار شد. و بهش توضيح دادم كه خيلي وقته بيدار شدم و گفتم كه چيكار كردم. فوري برگشت و گفت: پس لباساي من چي؟ گفتم: لباساي شما رو قبلاً اتو كردم. يه ساعت بعد با خاله صوري صحبت مي كردم كه يهو ديدم دو تا لباس و يه شلوار رو از دو كمد و با رخت آويزش برداشته داره مي ياد گفتم: كجا مي بري؟ گفت: دارم مي برم اتو كنم. بپوشم برم هايپر و شروع كرد با اتوي خاموش اتو كردن. با هم كلي بازي كرديم. رو تخت داشتيم آلبوم بچگي هاي باربدي آقا رو ميديدم كه من يه دقيقه رفتم دستشويي. بدو اومد دنبالم و در دستشويي رو مي كوبيد و داد مي زد: مامان ببين چي پيدا كردم. صد بار اينو تكرار كرد. ا...