باربدباربد، تا این لحظه: 16 سال و 13 روز سن داره

باربدي آقا

خل شدن من

صبح بيدار شديم و بعد از صبحونه من رفتم آشپزخونه و بابايي با باربدي آقا شروع كردن به انواع و اقسام بازيها. بعد شروع كردن به پازل بازي. ا.ون پازلي كه خاله هدي براي باربدي آقا عيدي خريده. خلاصه كه بابايي خيلي تعجب كرد چون پسرم كلي رو درست كرد. انصافاً خيلي سخته. بعد از ظهر هم رفتيم فرهنگسراي شفق برنامه كعبه كريمان كه خيلي خوب بود در مورد برآورده كردن آرزوهاي بچه هايي بود كه امكانات كمي دارند. كمي هم باربدي آقا بازي كرد كه چون هوا خيلي بد بود زود سوار ماشين شديم. شب هم رفتيم شام خرديدم و رفتيم خونه. تو راه خونه هم بابايي يه چيزي بهم گفت كه خيلي گريه كرد. رسماً ديوانه شدم. بابايي از باربد پرسيد كه: ما اگه يه هفته بريم مسافرت تو مي موني خونه ما...
17 تير 1390

خونه زنبور

امروز خيلي گرمه مي خواستم برم پليس + 10 ولي از گرما نرفتيم. شب باز هم با خاله فروغ و عمو محمد رضا رفتيم شام بيرون رستوران سفير غذاي هندي خورديم خوب نبود خيلي افت كرده به گارسون هم گفتيم ولي اون اصلاً خوب برخورد نكرد. بعدش با خاله راضيه و عمو رضا و دانيال جان رفتيم بام تهران. باز هم شلوغي باربدي آقا  .... در راه برگشت از بلندي كنار راه باربدي آقا داشت راه مي رفت. دانيال هم رفت كه از اونجا بياد ولي ادامه نداد و گفت از زنبور مي ترسم. باربدي آقا هم پريد پايين. خاله راضيه گفت: دانيال زنبور اونجا نيست. باربدي آقا گفت: كجاست؟ خاله گفت: رفته خونه شون. باربدي آقا گفت: خونشون كجاست؟ خاله گفت: اون دور دورا. تو كوهها. باربدي آقا گفت: نه اشتباه گ...
16 تير 1390

زبان آذري

مامان خيلي ببخشيد اين روزها خيلي سرم شلوغه نمي تونم هر روز بنويسم. امروز بالاخره اون جلسه دادگاه كه خيلي براش استرس داشتم، برگزار شد. خدا رو شكر خيلي خوب بود. بعد از ظهر رفتيم خونه مامان بزرگ. با دايي احد داشت مي‌رفت بستني بخره. به دايي گفتم: بستني ي خ ي (براي اينكه باربدي آقا متوجه نشه) آلما (به زبان آذري يعني نخر). بعد از خريد دايي اومد و گفت كه باربدي آقا تو راه دايي رو ديونه كرد و هي پرسيده مامانم بهت چي گفت؟ آخرشم گفته: مامانم بهت گفت برام بستني يخي نخري؟ حالا قيافه من ديدن داشت. دلم خوشه كه تركي حرف مي زنم و كلمات حرف به حرف مي گم كه متوجه نشه. غافل از اينكه اوني كه متوجه نمي شه خودمم. شب هم تو راه خونه گفتم بخواب كه مستقيم ...
14 تير 1390

بام تهران

بعد از ظهر حاضر شديم رفتيم شام بخوريم. تو راه بهم گفت: مامان ببين تو موتور سه نفر سوار شدن. گفتم: وای مامان چقدر زياد. برگشت و بهم گفت: آره آقاهه فكر مي كنه اتوبوسه. كلي خنديديم. (البته يه تقريباً يكسال پيش من اين حرفو زده بودم.) بعد گير داده بود كه ماشين عموم محمد رضا چيه؟ بهش گفت ماشين ندارن و هي مي گفت: چرا؟ شام داشتيم مي خورديم كه عمو محمد رضا و خاله فروغ به جمعمون پيوستن و بعدش با هم رفتيم بام تهران. خيلي بهمون خوش گذشت مخصوصاً به باربدي آقا تا ساعت 5/2 صبح كه اونجا بوديم مي دويد و شيطوني مي‌كرد. اولين بار بود كه با باربدي آقا رفتيم بام تهران ...
10 تير 1390

عكس

امروز يه عكس باربدي آقا رو مي ذارم كه هفت ماهشه. روسري مامان بزرگ سرشه. ...
5 تير 1390

همكار

رفتم خونه و با هم لالا كرديم و بعد از ظهر بهش گفتم: باربد ميايي بريم اداره ما. گفت: نه من با همكاراي تو كار نمي‌كنم. من با لب تاپ بابايي كار مي كنم. گفتم: حالا كي گفته كار كني؟ گفت: هر كي مي ره اداره كار مي كنه ديگه. (حالا بابايي سالي يه بار لب تاپش رو روشن ميكنه.) بعدشم رفتيم پارك. بن تن هاشو ريخت تو ظرف خمير بازي و و آورد پارك. كلي بچه دور خودش جمع كرده بود. با يه پسر دوست شد بنام ابوالفضل كه يك سال بزرگتر از باربدي آقا بود. احساس كردم كه مامانش اصلاً به حرفاش اهميت نمي داد. متاسفانه. خلاصه كه بابايي براي اولين بار ساعت هفت و ربع زنگ زد كه من پشت درم. كجاييد؟ اومد پارك و كليد رو گرفت و رفت خونه. ما هم ساعت هشت و نيم خونه بوديم. با...
4 تير 1390

توقع

از ساعت هشت و نيم صبح بيدار بودم. شروع كردم به مرتب كردن اتاق باربدي آقا. خيلي بهم ريخته بود. ساعت ده و نيم هم آقايون از خواب بيدار شدند. كه بعد از صبحونه خوردن شروع كرديم به تموم كردن كارامون. نهار هم براشون خورشت كرفس درست كردم خيلي خوشمزه شده بود ولي نمك يادم رفته بود بريزم. كلي ضد حال خوردم. در ضمن اولين بار بود كه باربدي آقا خورشت كرفس رو خوب خورد. خوشحالم. شام هم به دعوت خاله مريم رفتيم خونه مامان بزرگ چون عمو سعيد (پسر خاله من) اومده بود اونجا. كلي خنديدم و بابايي با پسرم و مجتبي رفتند پارك . موقع شام اومدن خونه. توي حياط به بهانه كلمن آب بله كلمن آب، آقا لطف كردند و با خاله مريم مهربون شام خوردند. خاله مريم ازش پرسيد: اتاقتو كي تم...
3 تير 1390

وابستگي

امشب شام من و بابايي جايي دعوت بوديم و نمي‌شد كه باربدي آقا رو ببريم. خاله مريم اعلام آمادگي كرد كه باربدي آقا رو نگه داره. ولي هر كاري كردم نتونستم خودم رو راضي كنم كه بدون پسرم برم مهموني. مطمئن بودم كه كوفتم مي شه. به بابايي گفتم تنهايي بره ولي بابايي هم گفت كه مي خواد پيش ما باشه و نرفت. واي از دست اين وجدان و وابستگي زياد. از صبح كه بيدار شده بود مي گفت پيتزا مي خوام. شام هم رفتيم رستوران ايتاليا ايتاليا تو سعادت آباد كه باربدي آقا لطف كرد و دو تا اسلايس پيتزا خورد. خوب بود. خوش گذشت. بعدشم رفتيم بستني منصور. باربدي آقا براي اولين بار فالوده خود. خوشش اومد. مي گفت: ماكاروني سفيده. خوشحالم كه بدون باربدي آقا مهموني نرفتم. در ض...
2 تير 1390

بستنی فالوده ای

امروز قرار بود بريم خونه مامان بزرگ ولي نرفتيم و مونديم خونه و بازي كرديم. كلي خوش گذشت. بابايي هم شب اومد و با هم رفتند حموم و آب بازي. پسرم اين روزها خيلي بستني مي خوره. روزي سه تا. ماشاء الله. علاقه زيادي هم به بستني يخي فالوده اي داره كه بهش گفتم كه سوپري هاي خونه ما نداره و فقط محل مامان بزرگ داره. بلكه اگه بستني مي خوره يه چيزي بخوره كه مفيد باشه. ...
1 تير 1390

زخمي

رفتيم خونه مامان بزرگ، بعدشم با مجتبي و خاله مريم و خاله ليلا (دختر عمه من) رفتيم پارك. خيلي خوب بود و خيلي خوش گذشت. تا رفتيم الاكلنگ بازي. خيلي غر مي زد چون يه دختر نشسته بود همش غر مي زد كه اون پاشه و باربدي آقا با مجتبي تنها باشه كه يهو پاش موند زير جايي كه پايه الاكلنگ اونجا جا مي افته. خلاصه كه هم من هم باربدي آقا ضعف كرديم. بالاي قوزک پاش كبود شد و كمي هم خون اومد. رفتيم خونه. تو راه براي اينكه آروم بشه مجتبي صداي آمبولانس در مي آورد و باربدي آقا شده بود مريضش. تو خونه هم باند و بتادين و ....  پسرم خيلي گريه كرد خيلي ...
31 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد